‭‭‭‭‭‭‭‭/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭153‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم. احمد سینی به دست با لبخند وارد اتاق شد. باد سردی در اتاق پیچید و لحاف را تا گردنم بالا آوردم. احمد کنارم نشست و گفت: سلام خانم خوشگلم. به رویش لبخند زدم و جواب سلامش را دادم. به سینی اشاره کرد و گفت: پاشو برات نون پنیر با چای شیرین آوردم. در جایم نشستم و تشکر کردم. پرسیدم: اذان گفتن؟ احمد سر بالا انداخت و گفت: نه هنوز. تا شما اینو بخوری اذانم میگن. _یعنی تا اذان خیلی مونده؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره خوشگل خانم. یک ربعی مونده. بی حواس به آرایشی که از دیشب روی صورتم بود چشمم را محکم و طولانی مالیدم و پرسیدم: پس چرا این قدر زود حاضر شدی بری مسجد؟ احمد به چشمم نگاه کرد و شیرین خندید. به دستم که سیاه شده بود نگاه دوختم و خجالت کشیدم حتما چهره ام مضحک شده بود. احمد پشت پلکم را بوسید و گفت: با حاج آقا یکم کار دارم. احمد از جا برخاست. درحالی که کتش را می پوشید گفت: من بعد مسجد میرم خونه بابام یکم دیر میام نگرانم نشی از جا برخاستم تا بدرقه اش کنم و گفتم: خیر باشه سر صبحی احمد پیشانی ام را و بعد شکمم را بوسید و گفت: خیره خانومی. میخوام برم کتابا و وسایلم رو بیارم بذارم انباری دیگه هی دم به دقیقه نرم اونجا خودم را در بغل احمد جای دادم و گفتم: نه این که فکر کنی دلم نمیخواد وسایلت رو بیاری و وسایلت مزاحمم هستن ولی بذار همونجا باشن تا به هوای اونا هر روزی بری سر بزنی از پدر و مادرت خبر بگیری. احمد دست هایش را به دورم حلقه کرد و گفت: من هر روز میرم دستبوسی شون فقط وسایل رو بیارم این جا کارای خودم راحت تر میشه و شبا زودتر می تونم بیام خونه پیشت باشم. این چند وقته خیلی کم با هم بودیم و قدر تک تک لحظه هاش دلتنگتم. سرم را به سینه احمد چسباندم و گفتم: چه خوب. دلم نمیخواست از نبودنت و کم بودنت غر بزنم ولی منم سختم بود کم خونه بودی. تو تک تک لحظه هایی که نیستی تو این خونه حس غربت دارم. از صبح تا شب چشمم به دره تا کی برگردی. گاهی حتی تو دلم دعا می کنم میگم چی میشه یهویی بیای خونه لبخند زدم و گفتم: حتی فکر این که یهویی و غافلگیرانه بیای خونه هم منو سر ذوق میاره. احمد پیشانی ام را بوسید روی موهایم را نوازش کرد و گفت: قربون دلت برم که همه این تنهایی ها رو تحمل می کنی و گله نمی کنی. از این به بعد سعی می کنم بیشتر خونه باشم. حالا اجازه میدی برم؟ از بغل احمد بیرون آمدم و گفتم: شما صاحب اجازه اید. بفرمایید. التماس دعا احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: هوا خیلی سرده خواستی بری صورتت رو بشوری لباس گرم بپوش با این یه لایه لباس نری بیرون یخ بزنی _چشم. لپم را کشید و گفت: قربون چشم گفتنات برم که این قدر شیرینه و از آدم دل می بره. در را باز کرد و گفت: مواظب خودت باش. دوباره چشم گفتم و احمد بارلبخند خداحافظی کرد و رفت. در اتاق را بستم و جلوی آیینه نشستم. با شیر پاک کن صورتم را پاک کردم. شکمم به تازگی کمی برجسته شده بود و کمی چاق شده بودم. به قول مادرم از دو پاره استخوان بودن در آمده بودم و آب زیر پوستم رفته بود. نشستم نان و پنیر و چای شیرینم را خوردم که صدای اذان بلند شد. لباسم را که بی آستین و یقه اش کمی باز بود عوض کردم و لباس گرم پوشیدم. به مطبخ رفتم و صورتم را با آب گرم و صابون شستم. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. نمازم را خواندم، چند صفحه قرآن تلاوت کردم و زیارت عاشورا خواندم. بعد از طلوع آفتاب دوباره به دستشویی رفتم و باز وضو گرفتم. احمد می گفت تمام تلاشم را بکنم در طول روز دائم الوضو باشم. اسپند دود کردم و دور خانه چرخاندم. لباس های کثیف را از حمام آوردم و در تشت ریختم. دو آجر روی هم گذاشتم و نشستم تا لباس بشویم. شیر آب حیاط یخ بسته بود. از مطبخ آب گرم آوردم و روی شیر آب ریختم تا یخش باز شود. کمی هم آب گرم در تشت ریختم و مشغول شستن لباس ها شدم. دست هایم از شدت سرما کبود و کرخت شده بود. تمام صورتم هم از سرما می سوخت. به هر سختی بود لباس ها را شستم آب کشیدم و روی بند پهن کردم. سریع به اتاق رفتم و علاء الدین را روشن و زیادش کردم. دست هایم از شدت سرما می لرزید. دستم را به علاءالدین چسباندم تا زودتر گرم شود که پوست دستم به شدت سوخت.