/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭188‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی حمیده شانه ام را فشرد و گفت: باور کن من به محمد امین گفتم بیارتت. گفتم که بی قراری، احمد آقا هم تنهاست. بهش گفتم کی بهتر از زنش می تونه بهش برسه؟ برید رقیه رو بیارید. این جوری هم حال و احوال احمد آقا زودتر خوب میشه هم رقیه از دلتنگی در میاد هم من صبح تا شب با یه مرد نامحرم هر چند مریض و زمینگیر تو خونه تنها نیستم ولی داداشت گفت تو شدیدا تحت نظری. گفت ساواک مامور گذاشته تو کوچه آقاجان و تک تک رفت و آمدای تو رو چک می کنن. گفت این که رقیه بیاد چند روز این جا بمونه شدیدا مشکوک شون می کنه بهش گفتم یواشکی از همون راه پشت بوم بیارینش گفت وقتی رقیه هر روز صبح میره حرم هر بعد از ظهر خونه مادرشوهرش اگه چند روز نره اینم شک برانگیزه و مشکوک شون میکنه. باور کن آبجی من می خواستم بهت بگم ولی محمد امین قسمم داد به هیچ کسی چیزی نگم. الانم به اصرار احمد آقا که قبل رفتن ببینتت اومدن پِی اِت. اونم به شرطی که زود بیای و بری. اشکم دوباره جوشید و گفتم: یعنی من تا شب هم نمیشه پیشش بمونم؟ حمیده متاسف سر تکان داد و گفت: نه ... فکر نکنم بشه بمونی. محمد امین گفت اومدنت باید طوری باشه انگار اومدی یه سر بزنی بری اشکم را پاک کردم و گفتم: یعنی تو قاموس ساواکیا امکان نداره من دلم بخواد خونه داداشم بمونم؟ حمیده شانه بالا انداخت و گفت: من نمی دونم آبجی. ولی محمد امین میگه چون کوچیکترین اشتباه ما باعث به خطر افتادن احمد آقا میشه باید همه جوره احتیاط کرد. می گفت فعلا حفظ جون احمد از همه چی مهم تره حتی از غم و غصه رقیه... از حرفی که برادرم زده بود دلگیر شدم و با حرص به جان لباس احمد افتادم و چنگش زدم. لباس را شستم و روی بند پهن کردم. حمیده سعی کرد دلداری ام دهد ولی حرف هایش به حال دل من تاثیری نداشت. محمد علی از زیر زمین بیرون آمد و خودش را به من رساند و پرسید: معلوم هست کجایی؟ بیا بریم پیش احمد چادرم را زیر بغلم زدم و روسری ام را مرتب کردم و همراه محمد علی به زیر زمین برگشتم. احمد زیر پوشی پوشیده بود و قسمت پایین زیر پوشش را بریده بودند تا روی زخمش باز باشد. با آمدن من به زیر زمین محمد امین از کنار احمد برخاست و گفت: زود خداحافظیاتون رو بکنید که دیگه رقیه باید بره. محمد علی با تعجب پرسید: بره؟ ... مگه قرار نیست پیش احمد آقا بمونه مراقبش باشه. قبل از این که محمد امین چیزی بگوید گفتم: نه داداش... قرار نیست ... حتی قرار نبود من بفهمم چهار پنج روزه احمد این جاست. قرار بود من نامحرم و بی خبر باشم. از محمد امین دلگیر بودم و زبانم به شکوه باز شده بود. به محمد امین چشم دوختم و گفتم: قرار بود من از نگرانی جلوی چشمت پر پر بزنم و تو از من مخفی کنی که احمد پیشته. محمد امین از حرفم مبهوت شد. انتظارش را نداشت. سر به زیر انداختم و گفتم: داداش شما تاج سری ولی به من و این بچه رفیقت ظلم کردی. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭189‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی اشکم چکید و گفتم: باید به من می گفتی احمد رو آوردین این جا.... باید به من می گفتین چه حالی داره. باید منو میاوردین مراقبش می بودم. محمد امین قدمی جلو آمد و گفت: هر چی بگی حق داری ولی فقط این من نبودم که ازت مخفی کردم. کسی صلاح ندونست تو بدونی. همه گفتن خطرناکه. حتی آقاجان هم صلاح ندونست. محمد علی با تعجب پرسید: یعنی آقاجان می دونست احمد آقا این جاست و به ما چیزی نگفت؟ محمد امین به تایید سر تکان داد که محمد علی پوزخند زد و گفت: بابا دم همه تون گرم. محمد امین اجازه نداد محمد علی حرف دیگری بزند و گفت: