داداش اوضاع طوری بود که اگرم می خواستیم نمیشد به خیلی چیزا جز سلامت احمد فکر کنیم. محمد علی با عصبانیت گفت: فکر احمد آقا بودین درست، اما فکر بچه احمد نبودین؟ فکر این که ممکنه از دست بره نبودین؟ از این که برادرم مستقیم به مشکلات این چند وقت من اشاره کرد خجالت کشیدم. گوشه لباسش را گرفتم و گفتم: داداش مهم نیست. خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت. محمد علی عصبانی گفت: چی چی رو به خیر گذشت؟ محمد امین نبود و ندید آقاجان که لحظه به لحظه پر پر زدنت رو دید، حال بدت رو دید چه طور تونست مخفی کاری کنه؟ چه طور تونست یک کلمه بهت نگه؟ محمد امین کلافه گفت: داداش تو الان احمد رو نبین. وقتی آوردنش .... کلافه زیر لب لا اله الا الله گفت و به من اشاره کرد و گفت: آبجی ما میریم بیرون زود خداحافظی کن بیا برو خونه. محمد امین در حالی که تقریبا محمد علی را به جلو هول می داد از زیر زمین بیرون رفت و در را محکم بست. از صدای شدید در به خودم لرزیدم. احمد صدایم زد. از او هم دلگیر بودم؟ بودم. نه به خاطر روزهای قبل. به خاطر الان که می خواستم از او جدا شوم. به خاطر روزهای پیش رو که نمی دانستم تا کی و چه موقعی باید در حسرت دیدارش و شنیدن صدایش بمانم. دوباره صدایم زد. دلم برای صدایش قنج می رفت. کی دوباره قرار بود مرا مخاطب قرار دهد و صدایم بزند؟ برای بار سوم که صدایم زد به سمتش برگشتم اما نه قدمی جلو رفتم و نه حتی نگاهش کردم. دلگیر بودم و دست خودم نبود. شاید دلم می خواست در آن لحظات کمی ناز کنم و او نازم را بخرد. دل است دیگر. در آن لحظات فقط ناز کردن می خواست و نمی فهمید حال احمد نه جسمی و نه روحی طوری نیست که بخواهد نازکشی کند. دل که شعور و منطق نداشت تا بفهمد الان شرایط و زمان این کارها نیست. برای بار چهارم بود که صدایم زد: رقیه جان ... بیا این جا ... با تعلل قدم برداشتم و به سمت احمد رفتم. کفش هایم را کندم و کنار بستر او روی حصیر نشستم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭190‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭0‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ کنارش نشستم اما نه نگاهش کردم و نه کلامی با او حرف زدم. آه کشید و پرسید: قهری؟ نگاهم را به سمت دیگری دوختم و گفتم: مگه من بچه ام قهر کنم. فقط یکم زیادی دلخورم.... _از من؟ _از همه ... _منم جزء همه هستم؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: تو هم جزء همه ای، هم از همه بیشتری. تو خودت به تنهایی برای من همه حساب میشی. با صدایی که از بغض لرزید گفتم: تو همه هستی ولی پیشم نیستی ... _رقیه شروع نکن ... آه کشیدم و دهان بستم. اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که دست احمد روی شکمم نشست. نوازشوار روی شکمم دست کشید و پرسید: حال بچه خوبه؟ بینی ام را بالا کشیدم و به تایید سر تکان دادم. _پس محمدعلی چی می گفت؟ آه کشیدم و گفتم: هیچ چی ... دست احمد را گرفتم و روی قسمتی از شکمم که تکان خوردن های بچه را احساس می کردم گذاشتم و گفتم: داره تکون می خوره حسش می کنی؟ احمد دستش را محکم به شکمم چسباند. نمی دانم حسش می کرد یا نه. سر به زیر انداخت و چشم بست. زیر لب مشغول خواندن آیه الکرسی شد و من زمزمه هایش را می شنیدم. آه کشید و شکمم را نوازش کرد و گفت: بابایی مواظب خودت و مامانت باش. هوای مامانت و دل کوچیکش رو داشته باش. من که شوهر خوبی براش نبودم تو بچه خوبی براش باش اذیتش نکن. به مامانت بگو بابایی خیلی دوست داره برای همین میخواد یه مدت نباشه که آسیب نبینی. دست احمد را از روی شکمم برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. بوسیدم و گفتم: منو دوست داری به خودم بگو چرا به بچه میگی؟ شنیدنش از خودت قشنگ تر و لذت بخش تره. احمد لبخند محوی زد و گفت: از اولین باری که دیدمت و نامحرم بودیم تا وقتی از حساب و کتاب قیامت فارغ بشیم و با هم بریم بهشت دوست دارم. هیچ چیزی هم از علاقه ام به تو کم نمی کنه. هیچ چیزی باعث نمیشه دوست نداشته باشم. دوسِت دارم رقیه. دلم می خواست تک تک این حرف ها را برای روزهای نبودن و ندیدنش ذخیره کنم. دستش را، صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم: دلم برات خیلی تنگ میشه.