بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭201‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی تمام حرف های محمد امین را برای مادر گفتم. مادر در فکر فرو رفت و گفت: با این چیزایی که تو نقل کردی بعید می دونم حاجی راضی بشه بری پیش احمد آقا. از حرف مادر وا رفتم. مادر نگاه به من دوخت و پرسید: خودت دلت میخواد بری؟ با خجالت و شرم سر به زیر انداختم و گفتم: بله دوست دارم برم. مادر آه کشید و گفت: مادر من می دونم این چند وقت چی تو دلت گذشته ولی فکر نکنم بتونی با شرایط راحت کنار بیای سر به زیر گفتم: کنار میام ... اشک در چشمم جمع شد و با بغض گفتم: من اونقدرام ضعیف نیستم ... از پس اون زندگی بر میام ... احمد هم اون قدر مرد هست و هوام رو داره که نذاره اذیت بشم مادر بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت: چی بگم مادر .... الهی هر چی به دلت هست همون خیرت باشه و انجام بشه فقط دعا می کنم آقاجانت نه نیاره که وقتی یه چیزی رو بگه نه دیگه بعیده از حرفش برگرده ... از حرف مادر دلم ترسید و هم لرزید. نکند آقا جان قبول نکند؟ تا شب که آقاجان به خانه بیاید درباره این که نظرش چه باشد هزار فکر و خیال کردم. گاهی دلم را به مهربانی آقاجان خوش می کردم که حتما به خاطر دل من و خوشحالی ام رضایت می دهد و گاهی از همین مهربانی آقا جان می ترسیدم که مبادا مهر و علاقه پدری اش مانع از این بشود که من به روستا بروم. برای رفع اضطراب و دلشوره ام مدام صلوات می فرستادم و دعای الهی عظم البلاء می خواندم. با ورود آقاجان با همه اضطراب و دل نگرانی که داشتم به استقبالش رفتم و سلام کردم. آقا جان با مهربانی جوابم را داد. جلو رفتم تا صندوق میوه را از دستش بگیرم که صندوق را عقب کشید و گفت: سنگینه بابا جان خودم میارم. آقاجان صندوق را لب حوض گذاشت و دست و رویش را شست. من هم با اضطراب و دلشوره ای که داشتم قدم به قدم پشت سرش راه می رفتم. مادر سینی شربت به دست از مطبخ به استقبال آقاجان آمد. سلام کرد و خوشامد گفت. آقاجان بعد از حال و احوال با مادر روی ایوان نشست. مادر هم کنارش نشست و کت آقاجان را به سمتم گرفت و گفت: قربان دستت دخترم اینو ببر اتاق به میخ آویزون کن. چشم گویان کت را گرفتم و به اتاق رفتم. صدای مادر را می،شنیدم که گفت: امروز من یه سر رفته بودم خونه همسایه محمد امین اومده بود این جا ... به رقیه گفته بود حال احمد آقا خوب شده گفت احمد گفته اگه شما راضی باشین و رقیه دلش بخواد ببرنش پیشش رقیه که خیلی دلش میخواد بره فقط می مونه رضایت شما. با اضطراب کت آقاجان را در بغلم فشردم و گوش هایم را برای شنیدن جواب آقاجان تیز کردم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭202‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی کنار پنجره ایستادم تا صدای آقاجان را بهتر بشنوم. _من در عجبم احمد چرا باید هم چی پیغامی بفرسته مادر گفت: وا آقا؟! حرفا می زنی ها. احمد آقا شوهر رقیه است دلش میخواد زنش پیشش باشه کجاش تعجب داره؟ آقاجان پرسید: محمد امین به رقیه نگفته احمد کجاست؟ توی یه روستای دور افتاده که نه راه درستی داره نه آب و امکانات داره رفته من چه جوری اجازه بدم دخترم بره اون جا؟ مادر گفت: دیگه مرد هر جا بره زنش هم باید همونجا بره احمد آقا هم که به عمد و به خاطر تحقیر رقیه که نرفته هم چی جایی فعلا به خاطر شرایط مجبوره با این که شوهر رقیه است می تونه به زور هم که شده زنش رو بیاد ببره ولی این که رقیه بره یا نره رو هم به نظر شما و دل رقیه موکول کرده _حتی یک درصد هم دلم راضی نیست رقیه رو بفرستم بره همین جا پیش خودمون باشه خیالم راحت تره از حرف آقاجان وا رفتم و روی زمین نشستم صدای مادر را شنیدم که گفت: شما صاحب اختیاری. هر چی شما صلاح بدونی ولی رقیه خیلی دلش می خواست بره اصلا از بعد از ظهر تا حالا کلی رنگ و روش باز شده بود. بچه ام این قدر خوشحال بود. این دوریا حسابی بچه ام رو از پا در آورده. طفلک بچه ام خیلی دل تنگه آقا جان گفت: خانم جان منم حالش رو می بینم و جیگرم براش می سوزه