دلم تنگ میشه
محمد علی گفت:
فعلا که بچه های رضا قلدر قُرُقش کردن امکانش نیست.
تقریبا امکان جابجایی مان در جمعیت نبود و هم نمی خواستیم از خادمی که قرار بود مرا از حرم بیرون ببرد دور شویم برای همین امکان برداشتن مفاتیح و خواندن زیارتنامه نبود.
دلم می سوخت وقتی می دانستم این آخرین باری است که حرم می آیم ولی نه می توانم ضریح را ببوسم نه می توانم نماز و زیارت نامه بخوانم
از ذوق و شوق مردم دور و برم برای دیدن شاه هم دلم می گرفت.
با چشم هایی خیس اشک زیارت امین الله و دعای توسل را از حفظ خواندم و مشغول درد دل با امام رضا شدم.
از امام خواستم هر چه خیر است برایم پیش بیاورد.
با ورود شاه فریاد جاوید شاه و سلام و صلوات مردم همه جا را پر کرد.
محمد علی در حالی که قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند اشاره کرد که کم کم چادرم را عوض کنم.
قلبم به شدت می تپید و نمی دانستم در بین این جمعیت چه طور باید این کار را بکنم.
دستی از پشت روی شانه ام نشست و در گوشم گفت:
آبجی زود باش وقتشه
به سمتش چرخیدم.
محمد حسن بود. با لبخند به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
تو اومدی؟
به تایید سر تکان داد و گفت:
آره
زود دست بجنبون چادرت رو عوض کن باید از بین جمعیت ببرمت برگردم پیش محمد علی
محمد علی به سمتش چرخید و گفت:
پس بالاخره راضی شدی
شانه بالا انداخت و گفت:
راضی که نشدم ولی حاج آقا گفت اشکالی نداره
رو به من کرد و کفت:
دست بجنبون
در حالی که از فشار جمعیت اذیت بودم به سختی چادر رنگی ام را از کیفم در آوردم و بازش کردم. آن را روی چادر مشکی ام انداختم و چادر مشکی ام را در آوردم.
خانم کناری ام اعتراض کرد چرا الان چادر عوض می کنم و من از او عذر خواهی کردم
خواستم چادرم را در کیفم بگذارم که محمد حسن چادر را از دستم گرفت و به محمد علی داد و گفت:
دستت باشه تا برگردم.
دست چپم را در دست گرفت و گفت:
بیا بریم.
با نگرانی و اضطراب به محمد علی چشم دوختم.
دست راستم هنوز در دستش بود.
دستم را فشرد و بعد رها کرد. لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
برو در پناه خدا
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت219
ز_سعدی
در حالی که نگاهم به او بود رویم را محکم گرفتم و دست در دست محمد حسن در میان جمعیت به راه افتادم.
محمد حسن یا الله می گفت و جمعیت را می شکافت و مرا پشت سر خودش می برد.
صدای سخنرانی که در مدح شاه و خاندان پهلوی و تمجید خدمات شاه سخن می گفت صدای غالب در حرم بود.
شاید بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستیم از بین جمعیت خودمان را بیرون بکشیم و به خادم رسیدیم.
محمد حسن رو به او گفت:
سلام آقا سید. خواهرم رو آوردم.
آقا سید نگاهی در جمعیت چرخاند و گفت:
باشه پسرم. تو زود برو این جا نمون
محمد حسن دستم را محکم فشرد و گفت:
آبجی مواظب خودت باش. برو به سلامت
از او تشکر و خدا حافظی کردم.
محمد حسن رفت که آقا سید به من اشاره کرد و گفت پشت سرم بیا
خیلی تند و سریع راه می رفت و من هم از ترس هم از اضطراب این که مبادا در ببن جمعیت او را گم کنم تقریبا پشت سرش می دویدم و نفسی برایم نمانده بود.
زیر دلم هم تیر می کشید ولی دلم نمی خواست به او چیزی بگویم.
به هر سختی بود در حالی که به شدت نفس نفس می زدم، از گرما عرق کرده بودم و حالم بد شده بود خودم را پی او می کشیدم.
ازدحام جمعیت زیاد و هوا هم گرم بود خصوصا که من پنج دست لباس و بیژامه و شلوار روی هم پوشیده بودم.
به صحن که رسیدیم دیگر طاقتم طاق شد و گفتم:
یه لحظه وایستین ...
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
من حالم خوب نیست.
به سمتم برگشت و به منی که خمیده دست به دیوار گرفته و ایستاده بودم گفت:
دخترم فرصت کمه بیا بریم.
بریده بریده گفتم:
دست خودم نیست .... نمی تونم دیگه .... الان بالا میارم
به سمتم کمی خم شد و گفت:
از همین صحن بریم بیرون تمومه. یا علی بگو پاشو بریم
لبه چادرم را به دندان گرفتم و سعی کردم دوباره راست بایستم و راه بیفتم