کانال عاشقان ولایت
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_هشتم از پله ها داشتیم می‌رفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد وگفت: برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت،راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود شما از چنین راهی رفتین؟! خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: بهر حال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم درک درست از مسائل نداشتن میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم.... من گفتم: بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره... خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد... هر بار سکوت کردنش نشان از خاطره ی تلخی میداد که دلش نمی خواست به خاطر بیاره.... ولی چاره ایی نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم گفتم: کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید... گفت: مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم گُذشت توی بچه ها موج میزد واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن .... فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل می گیره .... پرسیدم یعنی چی تک بعدی؟؟؟ گفت : خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ... هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد... فرزانه هراسان پرسید منتظر کسی بودید؟؟؟ خانم مائده گفت: نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در را باز کنم برمیگردم خدمتتون... بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: وای دو تا دختر تنها تو خونه ی یه داعشی یا خدا خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش... منم استرس گرفتم گفتم: فرزانه این چیه آوردی بیرون؟ گفت: اسپریه گاز فلفله! بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد....گفتم: چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولت میای مصاحبه بگیری؟ همون‌طور که اضطراب داشت گفت: بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه می کنیم شاید لازم بشه ... بهت زده داشتم نگاش میکردم! یه لحظه به خودم اومدم گفتم فرزانه چرا همه چی رو بهم می بافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده می دونه ما اینجایم این کارا چیه می کنی؟ در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ... داشت با خانم مائده بحث میکرد می گفت: من کاری بهشون ندارم .... نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد... دیگه نمی تونستیم حرف بزنیم فقط با نگاه‌های مبهم به در خیره شدیم... فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپریه گازفلفل! از شدت استرس تمام بدنش مثل بید می لرزید...البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد... .رمان جالبمون رو از دست ندهید هر شب حوالی ساعت 10 لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat لینک گروه عاشقان ولایت در ایتا جهت ارسال مطالب اعضای محترم. https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb .