احمد چشم هایش را به هم فشرد و گفت:
همه چیز به اون سادگی که تو میگی نیست.
مغازه رو بستن و هیچ کس هیچ دسترسی به اجناس داخل مغازه نداره
نفسش را بیرون داد و طاق باز خوابید و گفت:
در حال حاضر من خودمم و لباسام و زور بازوم
هیچ چیز دیگه ای ندارم روش حساب کنم.
احمد دستش را روی چشم هایش گذاشت و دیگر چیزی نگفت.
من هم دیگر سکوت کردم و سعی کردم بخوابم.
من عادت به این همه سختی نداشتم اما دلم نمی خواست توقع زیادی هم داشته باشم. باید تلاش می کردم کمتر ناسازگاری نشان دهم و کمتر احمد را اذیت کنم.
حتی دیگر باید کمتر سوال می پرسیدم.
قطعا برای احمد این شرایط و تحملش آسان نبود.
او در خانواده مرفهی بزرگ شده بود و هیچ وقت مشکل مالی نداشت ولی حالا چند تک تومانی دستمزد می گرفت و قران به قرانآن را باید درست و به جا خرج می کرد.
بی انصافی بود که در این شرایط سخت من از او درخواست زیادی داشته باشم.
آقاجان و محمد امین می گفتند شرایط سخت است و من تا این حد اوضاع را تصور نمی کردم.
اصلا تصور درستی از شرایط زندگی در روستا نداشتم و فقط رسیدن به احمد و کنار او بودن برایم مهم بود.
از این که آمده بودم، کنارش بودم، شب در کنار او سر به بالین او می گذاشتم پشیمان و ناراحت نبودم ولی شرایط این اتاق و این خانه اذیتم می کرد.
من به همه گفته بودم می توانم سختی ها را تحمل کنم و کنار احمد بمانم حالا وقتش بود خودم را ثابت کنم.
دیگر نباید با سوال های بی جا و در خواست های نا معقول او را اذیت کنم.
وقتش بود با مدارا و تحمل کمی از بار و فشاری که روی احمد وجود داشت کم کنم.
صبح زود قبل از طلوع آفتاب احمد رفت.
بعد از رفتن او چادر به کمر بستم و تصمیم گرفتم کمی به اتاق سر و سامان بدهم.
اتاق کوچک بود اما می،شد با کمی نظم دادن آن را از این وضع در آورد.
تمام وسایل را بیرون از اتاق بردم و کف اتاق را آب و جارو کردم.
پرده اتاق راکندم و در تشت خیس کردم تا بعد آن را بشویم.
زیلوی کهنه و قدیمی را چند بار محکم تکاندم و پهن کردم و یک زیلوی دیگر را روی آن انداختم.
با این کار قسمتی از اتاق خالی می ماند و تصمیم گرفتم وسایل آشپزی را آن جا بگذارم.
پیک نيک را گوشه اتاق گذاشتم و قابلمه و ظرف ها را روی طاق بالای آن چیدم.
تشت و دبه آب را هم کنار پیک نیک گذاشتم.
پشت اتاق یک سبد چوبی شکسته افتاده بود. آن را آوردم و با سنگ یبه جانشافتادم و میخ هایش را محکم کردم و بعد از تعمیرش مواد غذایی مان که کمی سیب زمینی، گوجه، خیار، پیاز و بادمجان بود را در آن ریختم.
ظرف پنیر و روغن را هم در جعبه گذاشتم.
به این صورت یک آشپزخانه کوچک کنار در برای خودم درست کردم.
بقچه لباس های مان را مرتب کردم و گوشه اتاق گذاش.
رختخواب زیادی نداشتیم، یک تشک، یک لحاف و یک بالشت.
تشک را به درازا کنار دیوار پهن کردم که در طول روز بتوان روی آن نشست.لحاف را هم به درازا تا
زدم و در سمت دیگر اتاق پهن کردم.
شیشه های در را دستمال کشیدم و پرده جلوی در را شستم و پهن کردم تا خشک شود.
حسابی عرق کرده بودم و خسته شده بودم.
چادرم را روی در انداختم و در اتاق را بستم.
کمی آب گرم کردم و به هر زحمتی بود همان گوشه اتاق که خالی بود خودم را شستم.
روستا حمام نداشت و برای حمام باید به روستای بالا می رفتم.آن جا هم یک خزینه بود و
من هم رویم نمی شد به آن جا بروم برای همین از وقتی آمده بودم چند باری به همین روش در همین اتاق استحمام کرده بودم.
سریع با چهارقدم خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم.
موهایم را شانه زدم و روسری و چادرم را پوشبدم.
جوراب هایم را به پا کردم، دبه آب را برداشتم و برای نماز به مسجد رفتم.ظهر ها کسی به مسجد نمی آمد و من به تنهایی در آن جا نماز می خواندم.
به مستراح مسجد رفتم و آفتابه را پر کردم.
وضو گرفتم و بعد از دقت در آسمان که بدانم وقت نماز داخل شده یا نه به مسجد رفتم و نمازم را خواندم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸