رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت264
ز_سعدی
با تردید به من نگاه دوختند که گفتم:
این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن
نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود.
چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند.
به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم.
حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم.
تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم.
هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد
تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم.
زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم.
احمد گفته بود تا شب بر می گردد.
از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم.
با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم.
در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود.
در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند.
با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت.
بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم.
بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت.
از خستگی روی زمین نشستم.
چرا نمی آمد؟
چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟
نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟
از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم
🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت265
ز_سعدی
هر چه منتظر ماندم انگار صحبت های شان تمامی نداشت.
با چشم های خیس اشک خودم تنها به سمت خانه راه افتادم.
جرات نداشتم تنهایی وارد اتاق تاریک شوم.
همان جلوی در نشستم و با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم.
انتظار داشتم احمد هم مثل خودم دلتنگ شده باشد و سریع پیش من بیاید.
در این روستا که من کسی غیر او نداشتم و همین مرا به شدت به او وابسته کرده بود.
از دور سایه کسی را دیدم که به سمت اتاق می آمد.
احمد بود و با دیدن من به سرعت قدم هایش افزود.
دلم کمی ناز کردن می خواست برای همین با دیدنش به پشت اتاق رفتم و نشستم.
صدایش را شنیدم:
خانم خوشگله ...
رویم را به سمت دیگری کردم.
کنارم ایستاد و سلام کرد.
بدون این که نگاهش کنم جواب سلامش را دادم.
کنارم نشست و گفت:
چرا نموندی با هم برگردیم از مسجد؟
جوابی ندادم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:
الان چرا اومدی این پشت؟ چرا نرفتی تو اتاق؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
چون از تاریکی اتاق می ترسم.
تو هم که حرفات با شیخ حسین تمومی نداشت مجبور شدم خودم تنها برگردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
شما به بزرگواری خودت ببخش
یه مساله مهمی بود ....
_منم برات مهمم؟
با تعجب خیره ام شد و گفت:
این چه حرفیه می زنی عزیزم؟ معلومه که تو برام مهمی
تو همه زندگیمی
_می دونی از صبح تا الان چه حالی داشتم؟ چه قدر دلتنگت بودم؟
می دونم کارت مهمه حرفات مهمه
ولی حداقلش انتظار داشتم یه دقیقه بیای پیش من دلم از دیدنت آروم بگیره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمید باکری صلوات🇮🇷
/