بقیه مواد غذایی تان که ممکن بود فاسد شود را به نیت سلامتی و حال خوب تان صدقه دادم. راضی باشید. گفتم حیف است نعمت خدا بماند و از بین برود.
این پول ها را هم حاج علی داده و گفته به دست احمد برسانیم.
گفت بارهای داخل انبار را فروخته و پولش را برای تان می فرستد
دیگر به جز ابراز دلتنگی و آرزوی دیدارتان حرفی نیست.
خدا نگهدارتان
احمد نامه را تا زد و آه کشید.
اشکم را پاک کردم و گفتم:
دست شون درد نکنه
از همون راه دور هم هوامون رو دارن و به یاد مون هستن
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد علی رجایی صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت268
ز_سعدی
اشکم را پاک کردم و رو به احمد که سر به زیر نشسته بود پرسیدم:
راستی تونستی حاج بابات رو ببینی؟
احمد بدون این که سر بالا بیاورد به گفتن یک نچ اکتفا کرد.
خودم را کنارش کشیدم و پرسیدم:
چرا نشد؟
احمد دستم را در دست گرفت و گفت:
گفتن خطرناکه.
فقط تو حرم از دور دیدمش.
خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده.
تو حرم دلم شکست گفتم کاش می شد فقط از دور ببینم شون
موقع نماز تو چند صف عقب تر آقام رو دیدم.
آه کشید و گفت:
فقط تونستم نگاهش کنم. نشد برم جلو دستش رو ببوسم ...
آقام این چند وقته خیلی پیر و شکسته شده ...
اولش شک داشتم خودش باشه گفتم لابد دارم اشتباه می بینم
ولی خودش بود ...
دست احمد را فشردم و گفتم:
اتفاقی که برای مادرت افتاد بابات رو پیر کرد.
احمد سر به زیر گفت:
خدا از من نگذره که باعث این اتفاقا شدم
_تو باعثش نبودی و نیستی
الکی خودت رو سرزنش نکن و مقصر ندون
همین که تونستی آقات رو ببینی خیلی هم خوبه و باید حسابی خوشحال باشی.
حاج بابات هم تو رو دید؟
احمد کمی سرش را بالا گرفت و گفت:
دیدن که دید ولی نمی دونم شناخت یا نه
وقتی از دور بهش سلام کردم یکم مشکوک نگاهم کرد و با اشاره سر جواب سلامم رو داد ولی نمی دونم شناخت یا نه
چون دیگه به سمتم نگاه نکرد.
از جا برخاستم و زیر کتری را روشن کردم و گفتم:
ان شاء الله به زودی زود با هم میریم به دیدن و دستبوسی شون
الانم جای غمبرک زدن دمر دراز بکش میخوام پشتت رو برات بمالم خستگیت در بره.
احمد به دور اتاق اشاره کرد و گفت:
وسط این ریخت و پاشا کجا دراز بکشم آخه؟
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
پس بی زحمت پاشو کمکم کن اینا رو جمع کنیم بعدش دراز بکش.
احمد با لبخند از جایش برخاست.
لپم را کشید و بی حرف کمکم کرد وسایل را جمع کنیم و اتاق را مرتب کنیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد
ت/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت269
ز_سعدی
روبروی آینه کوچک اتاق ایستادم و روسری ام را مرتب کردم.
احمد وارد اتاق شد.
دستارش را دور سرش پیچید. پشت سرم ایستاد. بغلم کرد و پرسید:
آماده ای؟ بریم؟
به سمتش چرخیدم. لبخند زدم و گفتم:
بله آماده ام. بریم.
چادر مشکی ام را برداشتم که احمد گفت:
اینو نپوشی بهتره. با چادر رنگیت بیا
روی چادر مشکی ام دست کشیدم و گفتم:
دلم برای پوشیدنش تنگ شده
احمد بازویم را فشرد و گفت:
منم دلم تنگ شده برای وقتایی که با چادر مشکی رو می گرفتی و صورتت مثل قرص ماه می درخشید.
خندیدم و گفتم:
الان که آفتاب سوخته شدم دیگه مثل ماه نمیشم