رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت312
ز_سعدی
احمد غمگین و سر به زیر جلو می رفت و مدام زیر لب سوره حمد می خواند و من هم پشت سرش راه می رفتم.
علیرضا بغلم بود و دستم درد گرفته بود.
نسبت به پتو و سایل و بقچه هایی که دست احمد بود علیرضا سبک تر بود ولی باز هم از وزن او دست هایم درد گرفته بود.
تا به حال این قدر طولانی او را در بغل نگرفته بودم.
حال احمد هم طوری نبود که به او بگویم خسته شده ام و از او بخواهم کمی استراحت کنیم.
دستش هم خالی نبود که علیرضا را به بغل او بدهم.
همین که با وجود همه نگرانی هایش به خاطر من کمی آهسته راه می رفت و در راه رفتن مراعات حالم را می کرد غنیمت بود.
بیشتر از یک ساعت بود که در سکوت کنار هم راه می رفتیم و علیرضا دوباره گرسنه شده بود.
آن قدر دست هایم درد می کرد که نمی توانستم او را درست در بغلم بگیرم و در حالی که راه می روم شیرش بدهم.
به ناچار رو به احمد گفتم:
میشه یکم بشینیم؟ میخوام به بچه شیر بدم.
احمد به تایید سر تکان داد و به اطراف نگاه کرد و به سمت درختی که کمی بالاتر بود اشاره کرد و گفت:
بیا بریم اون جا بشین
از شیب کم سر بالایی بالا رفتیم و کنار درخت احمد کتش را روی زمین پهن کرد و گفت:
بیا روی این بشین
_کتت کثیف میشه
_فدای سرت بشین
دمپایی هایم را در آوردم و روی کت احمد نشستم. علیرضا را روی پایم گذاشتم و لباسم را بالا زدم تا او را زیر چادر شیر بدهم.
احمد پتو را روی شانه ام انداخت و گفت:
هوا سرده این رو بپیچ دور خودت نشستی سرما نخوری
از او تشکر کردم و به اویی که با یک پیراهن بدون کت و پتو و یا لباس دیگری روبرویم ایستاده بود نگاه دوختم و گفتم:
خودتم لباس درستی نداری
سردت نیست؟
احمد سر بالا انداخت و گفت:
نه سردم نیست.
نگران من نباش
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی حاجبی صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت313
ز_سعدی
چادرم را روی علیرضا مرتب کردم و گفتم:
حداقل یکم بشین استراحت کن
قدمی از من دور شد و گفت:
نمی تونم دلم آشوبه
_توکل کن ... ان شاء الله که خیره
_کارای خدا همیشه خیره ...
ترسم اینه خیر و مصلحت ...
جمله اش را ادامه نداد و سر به زیر انداخت.
آه کشید و با صدای خشداری گفت:
فقط امیدوارم اگه قرار بر رفتنشه زود بهش برسم
قبل از رفتنش یه بار ببینمش
دیگر انگار خجالت را کنار گذاشته بود و با گریه گفت:
دلم برای نگاه مادرم برای صداش برای خنده هاش تنگ شده
کاش یه بار دیگه .... فقط یه بار دیگه نگاهش رو ببینم
روی زمین نشست و گفت:
به مصلحت خدا راضی ام خود خدا از دلم خبر داره فقط دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش
اشک چشمم را گرفتم و با بغض گفتم:
این فکر و خیالا رو نکن
ان شاء الله مامانت صد و بیست سال دیگه سالم سلامت عمر می کنه
تو هم می بینیش هم صداش رو می شنوی
غصه چیو می خوری؟
احمد به صورتش دست کشید و گفت:
خدا کنه اون چیزی که تو میگی بشه
_برای خدا که کاری نداره تو فقط جای ناامیدی برای سلامتیش دعا کن
احمد چشم هایش را فشرد و گفت:
نا امید نیستم، راضی ام
_ولی داری فکر و خیالای بیخودی می کنی
_نخوندی مگه محمد برام چی نوشته؟
_چرا خوندم
_پس بهم حق بده دلم بجوشه نکنه تا برسم مادرم از دستم رفته باشه
احمد آه کشید. از جا برخاست و گفت:
البته اگه تا الان هم دیر نشده باشه...
بی قراری احمد قابل توصیف نبود و از این که همراهش آمدم پشیمان شدم.
من با این بچه سرعت او را برای رسیدن به مادرش کند کرده بودیم.
هم آهسته راه می رفتم هم زود خسته می شدم و هم به خاطر علیرضا مجبور بودم که توقف کنم.
شیر خوردن علیرضا هم طولانی بود و نمی دانستم تا به خانه پدری احمد برسیم چه قدر به خاطر آن باید توقف کنیم و احمد را معطل کنم.
با عذاب وجدان گفتم:
ببخش بهت اصرار کردم باهات بیام