رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭322‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی محمد علی رفت و احمد گوشه ای از اتاق نشست و با هر دو دستش صورتش را پوشاند. هم نمی خواستم مزاحم حال و هوایش باشم هم به شدت خسته بودم. پتو را روی موکت پهن کردم و علیرضا را روی زمین گذاشتم و رویش را پوشاندم و خودم هم کنارش دراز کشیدم تا شیرش بدهم و از خستگی خوابم برد. چشم که باز کردم اتاق تقریبا تاریک بود و احمد نبود. از گرسنگی احساس ضعف داشتم. از صبح زود که صبحانه خورده بودیم و کمی نان و پنیرکه در راه خوردم دیگر چیزی نخورده بودم. به سراغ بقچه رفتم و کیسه پارچه ای نان را بیرون کشیدم. نان مان خشک شده بود و دیگر پنیر هم نداشتیم. چند دانه قند برداشتم و در لیوان انداختم. چادرم را روی سرم کشیدم و به حیاط رفتم و لیوان را آب کردم و به اتاق برگشتم. نان خشک شده را تکه تکه کردم و در لیوان انداختم تا نرم شود و کم کم بتوانم بخورم. آن قدر گرسنه ام بود که همین نان و آب قند را با لذت خوردم. علیرضا را عوض کردم و رویش را کامل پوشاندم. اتاق خیلی سرد بود و می ترسیدم مبادا سرما بخورد. دوباره چادرم را روی سرم انداختم و به حیاط آمدم و کنار حوض نشستم تا کهنه های علیرضا را بشویم. نه صابونی داشتم و نه تشتی که در آن بتوانم چیزی بشویم. به ناچار شلنگ را در جا شلنگی گذاشتم و شیر آب را کم باز کردم و با آبِ تنها مشغول شستن کهنه ها شدم که با صدای یکی از همسایه ها از جا پریدم: تو معلوم هست داری چی کار می کنی همه حیاطو نجس کردی از جا برخاستم و سلام کردم با عصبانیت گفت: علیک سلام معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ همه حیاطو به کثافت و نجاست کشیدی از حرفش دلم شکست و با بغض گفتم: شرمنده لگن و تشت نداشتم _لگن و تشت نداشتی زبونم نداشتی بیای بگی یکی بهت بده این جوری همه جا رو پر از کثافات بچه ات نکنی؟ به هر سختی بود جلوی ترکیدن بغضم را گرفتم و گفتم: ببخشید حواسم نبود ولی من آبو کم باز کردم دستم رو هم توی چاه گرفتم که جایی نجس نشه از صدای بلند او همه همسایه ها دورمان جمع شده بودند که او با عصبانینت گفت دروغ نگو داشتم از پشت پنجره می دیدمت که چه جوری کثافت و نجاست بچه ات رو همه جای حیاط پخش کردی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ید الله ممتازان صلوات🇮🇷 /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭323‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی _باز چته خواهر همه حیاط رو گذاشتی روی سرت؟ خانم صاحبخانه بود که از بالای ایوان خانم همسایه را مخاطب قرار داد. خانم همسایه با عصبانیت لب پله ها رفت و گفت: به مستاجرات بگو حیاطو به نجاست نکشن من صدامو نمی برم بالا با دست به من اشاره کرد و گفت: زنیکه یه تشت زیر دستش نذاشته همین جوری شیرو باز کرده کهنه بچه اش رو داره می شوره نجاست بچه اش رو پاشید همه جا نمی فهمه ما این جا ظرف می شوریم لباس می شوریم بچه هامون این جا راه میرن بعد نجاستا می ماله دست و پاشون میان خونه همه جارو نجس می کنن خانم صاحبخانه گفت: الکی شلوغش نکن یه شلنگ می گیره حیاطو می،شوره پاک میشه دیگه رو به من کرد و گفت: تو هم از این به بعد مثل آدم کهنه بشور که این ماجراها پیش نیاد چند ساعت نیست اومدی ببین چه قشقرقی راه انداختی تا خواستم لب از هم باز کنم و چیزی بگویم به سمت اتاقش رفت و در را بست. خانم همسایه به سمتم آمد و گفت: زود بر می داری تمام حیاطو می شوری این کثافت کاریت رو جمع می کنی تو نجس پاکی اگه سرت نمیشه ما نماز می خونیم و برامون مهمه از حرفش دلم شکست. این را گفت و به سمت اتاقش رفت. بعضی خانم ها به تاسف برایم سر تکان دادند و پچ پچ کنان یا غرولند کنان رفتند. یکی از خانم ها کنارم آمد و گفت: از حرفاش ناراحت نشیا ... به سمتش چرخیدم که گفت: بنده خدا وسواس داره همیشه کارش همینه تا روزی چند بار همه رو مجبور نکنه همه جا رو بشورن و آب بکشن دست بردار نیست.