رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭363‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی با گریه علیرضا انسی خانم خداحافظی کرد و رفت. به سراغ علیرضا رفتم. شیرش دادم و عوضش کردم. برای شستن دست هایم به حیاط رفتم و کتری را هم پر از آب کردم و روی علاء الدین گذاشتم تا بجوشد. لباسم را عوض کردم و کمی عطر گل محمدی به لباسم زدم. موهایم را شانه زدم و به خودم در آینه نگاه انداختم. با تقه ای که به در خورد برای استقبال از احمد به پشت در رفتم. احمد در را باز کرد و وارد اتاق شد. با لبخند به او سلام کردم و دستش را فشردم. جواب سلامم را داد و نگاهش روی پارچه دور مچ دستم خیره ماند و پرسید: دستت چی شده؟ دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: طوری نیست یکم درد می کرد همسایه برام دنبه و زردچوبه مالید احمد کلاهش را در آورد و پرسید: چرا درد کنه؟ چیزی شده؟ کت و شال گردنش را از او گرفتم و گفتم: چیز مهمی نیست تا فردا خوب میشه بیا بشین برات چای بریزم. احمد کنار علاء الدین رفت تا دست هایش را گرم کند. دو استکان چای ریختم و پرسیدم: چه خبرا؟ احمد آمد کنارم نشست و گفت: خبرا که پیش شماست علیرضا را که بیدار بود بغل گرفت و بوسید که گفتم: این فسقلی امروز خیلی کم خوابید همه اش بیدار بود و چشماش باز _بیدار بوده مواظب مامانش باشه _شایدم چشم می کشیده ببینه باباش کی میاد احمد نگاه به من دوخت که گفتم: خیلی کم می بینیمت صبح بعد از نماز میری و هفت شب بر می گردی ساعت 9 هم که خوابیم احمد پایش را دراز کرد. پایین پایش رفتم. جورابش را در آوردم و در حالی که با دست چپم کف پایش دست می کشیدم تا خستگی اش در برود گفتم: از وقتی میری تا برگردی آروم و قرار ندارم هم دلتنگتم هم دلم می جوشه از بس نبودنت برام سخته پیش پات قبل اومدنت به همسایه که میره سر کار گفتم بچه هاشو هر روز بیاره بذاره پیشم بلکه سرم گرم بشه از فکرت در بیام هر چند بعید می دونم یک ذره هم حواسم ازت پرت بشه تو همه دین و دنیام شدی نمیشه بهت فکر نکرد و به یادت نبود احمد لبخند زد و گفت: منم تا برگردم همه حواسم پیش توئه اگه میشد زودتر بیام مطمئن باش یک لحظه رو هم از دست نمی دادم تا پیشت باشم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید الله کرم اکبری صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭364‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی خم شدم کف پای احمد را بوسیدم که پایش را عقب کشید و گفت: چی کار می کنی رقیه پام کثیفه به رویش لبخند زدم و گفتم: اتفاقا چون کثیفه بوسیدن داره این پایی که از صبح تا الان برای کسب روزی حلال توی کفش بوده و از صبح تا شب روی پا ایستادی کار کردی رو اگه نبوسم کم کاری کردم احمد شرمنده نگاهم کرد که از جا برخاستم و گفتم: برم سفره رو بیارم شام بخوریم خسته ای احمد با شرمندگی پرسید: چیزی پختی؟ در حالی که پشتم به او بود گفتم: امشب تنبلیم می شد برای همین فقط چهار تا تخم مرغ گذاشتم آبپز بشه با هم بخوریم _تنبلیت نمی شد بگو تو خونه به جز تخم مرغ چیز دیگه ای پیدا نمی شد کنار احمد نشستم و در حالی که سفره را پهن می کردم گفتم: همینم نعمت خداست خدا رو شکر همین نون و تخم مرغ هست خیلی ها همینم ندارن و شب گرسنه می خوابن سر شب قبل اومدنت نمی دونم کی غذای یکی از همسایه ها رو خورده بود یک بلبشویی راه افتاده بود احمد چهار زانو زد و گفت: یه روزی همه این سختی هایی که کنارم کشیدی رو برات جبران می کنم در حالی که تخم مرغ ها را پوست می گرفتم لبخند زدم و گفتم: همین که هستی و سایه ات بالا سرمه بسه برام خودش جبرانه من کنارت سختی نمی کشم وقتی نباشی و ازم دور باشی سختی می کشم بعدم کی گفته خوردن تخم مرغ آب پز سختیه؟ تخم مرغ را برای احمد در بشقاب گذاشتم و گفتم: بعضی وقتا برای آدمایی که تنبلی شون میشه نبودن خیلی چیزا نعمته خندیدم و گفتم: این جوری میشه راحت تنبلی رو توجیه کنی و عذاب وجدان نگیری الان اگه کلی مواد غذایی بود من اصلا حس غذا پختن نداشتم نهایتش به زور یه اشکنه ای برات سر هم می کردم این قدر بی حس و حال بودم و تنبلیم می شد که حتی همین تخم مرغ رو نیمرو نکردم انداختم تو آب خودش بپزه من بخورم فقط بعدم جای این که برای این چیزای کوچیک و الکی عذاب وجدان بگیری و شرمنده بشی خدا رو شکر کن که با آرامش و حال خوش کنار هم نشستیم و داریم شام می خوریم اگه هر شب هفت رنگ پلو می خوردیم ولی یک سره با هم دعوا داشتیم خوب بود؟ یا یکی مون مریض بود خوب بود؟ شکر خدا که سالمیم، دل مون به هم وصله نشستیم کنار هم غذای ساده می خوریم