رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭427‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی از حرف محمد علی خشکم زد. برای چند لحظه ای همه بهت زده سکوت کرده بودیم و تنها صدایی که شنیده می شد گریه علیرضا بود. چند ثانیه ای که گذشت محمد حسین پرسید: مادر یعنی احمد آقا شهید شده؟ نگاه بی رمقم را بین محمد حسین و مادر کشاندم و چشم به دهان مادر دوختم. مادر با صدا زیر گریه زد که محمد حسن از جا برخاست. در حالی که علیرضا را بغل می گرفت به محمد حسین گفت: خدا نکنه این چه حرفیه می زنی؟ محمد حسن کنارم آمد و گفت: آبجی این بچه هلاک شد از بس گریه کرد. نگاه به صورت محمد حسن دوختم ولی توان هیچ حرکتی را نداشتم. محمد حسن دوباره گفت: آبجی پاشو این بچه از گریه کبود شد نیم نگاهی به صورت علیرضا کردم که فقط جیغ می کشید ولی انگار توان نداشتم دستم را تکان دهم و او را در بغل بگیرم. با نگاه اشکبارم در اتاق چشم چرخاندم. مادر با صدا گریه می کرد و نوحه سرایی می کرد، خانباجی دست بر سرش گذاشته بود و بی صدا اشک می ریخت. محمد حسن این بار با تشر گفت: آبجی پاشو دیگه با تشرش ترسیدم و انگار همین ترس باعث شد توانم برگردد و بتوانم حرکت کنم. علیرضا را بغل گرفتم که محمد حسن رو به مادر کرد و گفت: مادر جان بس کنید برای چی گریه می کنید؟ هنوز که چیزی معلوم نیست هر وقت جنازه احمد آقا رو با چشم خودتون دیدید بعد گریه و زاری راه بندازین تا قبل از اون هیچ کس حق نداره فکر کنه احمد آقا شهید شده و گریه کنه محمد حسن عصبانی از اتاق بیرون رفت و در اتاق را محکم به هم کوبید. آن قدر محکم که همه از صدایش به خودمان لرزیدیم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امنیت مهدی هادی صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭428‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی تا نیمه شب در اتاق تاریک نشسته بودم و فقط اشک می ریختم. مادر و خانباجی خواب شان برده بود و فقط من بودم که از شدت غم و اندوه خوابم نمی برد. به بهانه درست کردن شیشه شیر برای علیرضا ژاکتم را پوشیدم و پاورچین پاورچین به سمت مطبخ رسیدم. دو قدمی مطبخ بودم که صدای صحبت کردن آقاجان و محمد علی را از زیر زمین شنیدم. آرام از پله های زیر زمین پایین رفتم تا بهتر صدای شان را بشنوم. محمد علی داشت صحبت می کرد: هر چی جرم سنگین تر شکنجه ها بیشتر روزای اول چون فکر کردن من احمدم به قصد کشت منو می زدن هنوز که هنوزه تمام استخونام و بدنم درد می کنه آقاجان گفت: چرا فکر کردن تو احمدی؟ _اون شب آخری که با احمد آقا رفتم اتاق شون و باهاش بودم وصیت نامه اش رو داد دستم گفتم برسونم به حاج علی گفت اون وصیت نامه قبلیش که داده بوده رقیه اون از اعتبار ساقطه و اینی که میده به من وصیت نامه شه گفت زیر وصیت نامه اش رو حاج آقا موسویان و چند نفر دیگه از علما به عنوان شاهد امضا کردن منم وسایل شون رو که آوردم بس که خوابم میومد فراموش کردم ببرم بدم حاج علی و وصیت نامه تو جیبم بود و موقع تفتیش بدنی پیداش کردن و همین باعث شد فکر کنن من احمدم و برای گرفتن اعتراف به هر جنایتی دست بزنن _تو گفتی که احمد نیستی؟ _مگه عقلم کم بود بگم گفتم جهنم بذار فکر کنن من احمدم با خود احمد کاری نداشته باشن ولی بعد یکی دو روز فهمیدن من احمد نیستم و اون وقت بابت این که چرا نگفتم من احمد نیستم باز شکنجه ام کردن پشتم رو ببین ... آقاجان با وحشت گفت: یا قمر بنی هاشم چرا پشتت این طوریه ... سرک کشیدم تا ببینم ولی از جایی که من ایستاده بودم به محمد علی و آقاجان دید نداشت. محمد علی گفت: شده بودم جا سیگاری هر کی می خواست سیگارش رو خاموش کنه می چسبوند روی پشتم. رسیدگی هم که نمی کردن عفونت کرده بود پر چرک و خون بود پشتم تازه یک هفته است پشتم بهتر شده آقاجان با تاسف گفت: خدا لعنت شون کنه _اینا تازه شکنجه های دست گرمی شونه یک بلاهایی سر بعضی هم بندیا آورده بودن که آدم شرم می کنه به زبون بیاره از وقتی فهمیدم احمد شناسایی شده فقط می گفتم خدا بهش رحم کنه 🇮🇷هدیه به روح مطهر نوجوان شهید علی عرب صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭429‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی آقاجان پرسید: اون جا همه توی یک بند بودین یا جدا جدا بودین؟ _تا وقتی بازجویی بود تو انفرادی بودیم یک اتاقای کوچیک و کثیف و تاریک که به زور میشد توش دراز کشید و فرق شب و روز رو فهمید وقتی بازجویی و گرفتن اعترافا تموم میشد میفرستادن مون توی بند