یک کار مهمی داشت گفت میاد ولی هنوز نیومده
_تو محل خودمون که ندیدمت تازه اومدین؟
مال این طرفایی؟
در حالی که شیر خشک در شیشه می ریختم گفتم:
نه ... یک چند تا خیابون بالاتر کاری داشتیم برای همین این جا اومدیم.
به شیشه شیر اشاره کرد و گفت:
اینا برای بچه زیاد خوب نیست چرا شیر خودت رو بهش نمیدی مگه مادرش نیستی؟
در حالی که شیشه را تکان می دادم گفتم:
خودم شیر ندارم از مجبوری اینو بهش میدم
بسم الله گفتم و شیشه را در دهان علیرضا گذاشتم که پرسید:
مشهدی هستی یا مسافری و این جا غریبی؟
_نه مشهدی ام ولی محل خودمون از این جا خیلی دوره
_تعجبم چه طور مشهدی هستی که تو این هوای سرد یک ژاکتی چیزی نپوشیدی
بهت نمیاد نادار ناچار باشی
به رویش لبخند زدم و گفتم:
ژاکت پوشیده بودم ولی بچه ام نم زد پتوش رو نجس کرد دیگه در آوردم پیچیدم دور بچه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا اسماعیلی صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت448
ز_سعدی
به تلفن روی طاقچه اشاره کرد و گفت:
اگه میخوای زنگ بزن خونه تون شوهرت بیاد دنبالت برای خودت و بچه ات هم لباس گرم بیاره
به سمت پنجره اشاره کرد و گفت:
اگه برف ادامه پیدا کنه خیابونا بند میاد بهتره زنگ بزنی
تشکر کردم و گفتم:
دست شما درد نکنه ولی محل ما تلفن نداره
با تعجب گفت:
تلفن ندارین؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
ما اون محله های پایین مشهد ساکنیم گفتم که محله مون از این جا خیلی دوره.
دست هایش را به دور کنده زانویش قفل کرد و گفت:
بد شد. حالا اگه خدایی نکرده تا شب آقات نیاد میخوای چه کار کنی؟
شوهرت ناراحت و نگران نمیشه از صبح رفتی؟
اصلا آقات کجا رفته که این همه مدت نیومده؟
با سوالش دوباره ناراحتی و نگرانی در دل و جانم جوشید.
جوابی ندادم و فقط سر به زیر انداختم که گفت:
اینا رو گفتم فکر نکنی منظورم اینه که این جا مزاحمی و یا از بودنت تو خونه ام ناراضی ام، نه
به خاطر خودت میگم اگه میشه به کسی خبر بدی بیاد دنبالت خبر بده که برات شر درست نشه
همان طور سر به زیر گفتم:
بله شما درست می گید. میشه به مخابرات محل مون زنگ بزنم ولی ....
مشکل اینه کسی رو ندارم بیاد دنبالم ...
_مگه نگفتی مشهدی هستی؟ چه طور کسی رو نداری
به عکس امام خمینی روی طاقچه اش چشم دوختم و گفتم:
برادرام همه رفتن بیمارستان تحصن
یک آقاجانم به خاطر من و کارهام نرفته بود که اونم معلوم نیست چه بلایی یرش اومده
اشک جمع شده در چشمم را جمع کردم که گفت:
حالا نفوس بد نزن حتما آقات میاد شاید گیر و گرفتاری براش پیش اومده
شوهرت کجاست؟ نمیشه زنگ بزنی مخابرات تون به اون خبر بدن؟
آه کشیدم و در جوابش گفتم:
اونم نیست ....
از جا برخاست و در حالی که برایم سفره می انداخت گفت:
حاج غلام رانندگی بلد نیست وگرنه میگفتم بشینه پشت ماشین آقات ببرتت
پسرم رانندگی بلده که اونم مثل داداشای تو رفته تحصن
به عکس کوچکی کنار عکس امام خمینی اشاره کرد و گفت:
پسرم دانشجویه
گفتم نرو گفت نمیشه
گفت این همه هر سال برای امام حسین سینه زدیم گریه کردیم گفتیم کاش کربلا بودیم یاریت می کردیم الان که چند نفر تو بیمارستان گیر افتادن زخمی شدن علما جمع شدن و راه مقابله با ظلم شرکت توی تحصنه اگه نرم دیگه نمی تونم با امام حسین حرف بزنم بگم کاش بودم کمکت می کردم
زیر لب گفتم:
خدا براتون نگهش داره ان شاء الله.
کاسه ای اشکنه جلویم گذاشت و گفت:
خدا نگه دار همه شون باشه ان شاء الله.
تعارف کرد و گفت:
چیز قابل داری نیست ولی بخور نوش جانت
🇮🇷هدیه به ارواح مطهر شهدای قیام جنگل صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت449
ز_سعدی
خیلی گرسنه ام بود و بدون هیچ تعارفی غذا را خوردم.
زن خونگرم و مهربانی بود ولی دیگر رویم نمی شد بیش از این مزاحمش شوم.
هوا هم به شدت سرد بود و نمی شد به ماشین برگردم.
آقاجان هم برنگشته بود.
به ناچار به سراغ تلفن شان رفتم تا با مخابرات محله مان تماس بگیرم ولی چون بلد نبودم با تلفن کار کنم شماره را به او دادم تا بگیرد و از تلفن چی مخابرات بخواهد به آقا مظفر خبر بدهد دنبالم بیاید.
جز آقا مظفر کس دیگری نبود که از او بخواهم دنبالم بیاید.
حاج خانم خودش همه چیز را گفت و آدرس هم داد.
داشتم نماز عشا می خواندم که مرد بقال به خانه شان آمد و خبر داد آقا مظفر به دنبالم آمده است.
وسایلم را برداشتم و از او و همسرش تشکر کردم و سوار ماشین آقا مظفر شدم.
هوا سرد تر شده بود و به شدت به خودم می لرزیدم.