دلم براش یک ذره شده
داداش احمد که بیاد همه غم و غصه ها از دل مون میره
نگاه از زینب گرفتم تا اشکی که در چشمم می جوشید را نبیند.
نگاهم را به آسمان دوختم و در دل به خدا التماس کردم:
خدایا چی میشه به خاطر دل این دختر معجزه کنی؟
با صدای در زینب و حمید به سمت در دویدند و من هم آهسته پشت سرشان به راه افتادم.
با باز شدن در و آن چه که دیدم سر جایم خشکم زد
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیدا صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت455
ز_سعدی
حاج علی با تنی تکیده و ملول در حالی که زیر بغلش را آقاجان و محمد آقا کرفته بودند و می لنگید وارد حیاط شد.
نه فقط من زینب و حمید هم سر جای شان خشک شان زد.
آقا حیدر، زیور خانم، مهتاب خانم همه بهت زده نگاه به حاج علی دوخته بودند.
از آن حاج علی با آن هیکل و ابهت چیزی نمانده بود.
بسیار پیر و خمیده و ملول به نظر می رسید.
زیور خانم که هق هقش بلند شد آقا حیدر جلو رفت و گفت:
آقا الهی من قربون تون برم چرا این جوری شدین شما؟
مگه چه بلایی به سرتون آوردن؟
حاج علی نیم نگاهی به من انداخت و با گریه رو به آقا حیدر گفت:
آقا حیدر خونه خرابم کردن .... خونه خرابم کردن.
آقا جان زیر بغل حاج علی را رها کرد و به سمت من آمد.
بی هیچ حرف دیگری مرا بغل گرفت و فقط مدام به منی که بهت زده به حاج علی نگاه دوخته بودم می گفت:
آروم باش بابا .... آروم باش ...
من آرام بودم چرا می خواست آرام باشم؟
زینب با گریه پرسید:
بابا جان چی شده؟ شما چی دارید میگید؟
حاج علی این بار با صدای بلند تری گفت:
خونه خراب شدم بابا ... کمرم شکست ....
خودم را از بغل آقاجان بیرون کشیدم و نگاه خیس از اشکم را به صورت آقاجان دوختم و لب زدم:
احمد شهید شده؟
آقاجان نگاه از من گرفت و آه کشید.
بین آقاجان و حاج علی نگاه چرخاندم و دوباره پرسیدم:
احمد شهید شده؟
دوباره آقاجان سکوت کرد که گفتم:
آقاجان راستش رو به من بگید ....
آقاجان که به تایید سر تکان داد انگار فرو ریختم.
ایستاده بودم اما از درون فرو ریختم.
حس کسی را داشتم که از بالای بلندی سقوط می کند.
بار ها و بارها به این که این خبر را بشنوم فکر کرده بودم اما هرگز تصور نمی کردم این قدر شنیدن این خبر سخت و تلخ باشد.
چرا با شنیدن این خبر هنوز زنده بودم؟
چرا نمی مردم؟
چرا جهان از حرکت نایستاد؟
چرا هنوز قلبم می تپید؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حجی قربان دوست آبادی صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت456
ز_سعدی
آیه استرجاع را زیر لب زمزمه کردم:
انا لله و انا الیه راجعون.
پاهایم می لرزید و دیگر توان تحمل وزنم را نداشت.
علیرضا در بغلم بود و همه وجودم می لرزید.
باید با شنیدن این خبر می مردم اما علیرضا چه؟
انگار دیگر نه صدایی می شنیدم و نه درکی از آن چه می دیدم داشتم.
ایستاده بودم و سعی می کردم محکم باشم.
حرف های آقا مظفر در گوشم تکرار می شد:
اگه حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟
نباید ضعف نشان می دادم.
نباید فغان می کردم
باید محکم می بودم.
باید زینب وار رفتار می کردم
حتی دلم نمی خواست اشک بریزم.
علیرضا را از بغلم گرفتند و آقاجان دوباره مرا بغل گرفت.
مرا بغل گرفت و گریست و من خشک و بی روح بی هیچ عکس العملی در بغل او بودم.
تمام خاطراتم با احمد از جلوی چشمم می گذشت.
لبخند هایش، حرف های زیبایش، صدای دلنشینش، محبت هایش، تلاش ها و شرمندگی هایش
نکند فراموشش کنم؟
نکند نقش صورتش را فراموش کنم؟
نکند گوش هایم به نشنیدن صدایش عادت کند؟
او که نبود دیگر چه کسی مرا عروسک صدا می زد؟
به شوق دیدن و آمدن چه کسی باید روز ها را شب می کردم؟
چشم بستم.
چه قدر تصور دنیا بدون احمد ترس داشت.
واقعا شهید شده بود؟
تردید داشتم.
در بغل آقاجان پرسیدم:
از کجا می دونید شهید شده؟ شاید ... شاید ...
آقاجان مرا به خود فشرد و گفت:
باورش سخته دخترکم
کاش قابل انکار بود ولی نیست ...
حاج علی به چشم خودش دیده ... بیخود که به این وضع نیفتاده
دوباره چشم بستم.
واقعا شهید شده بود.
واقعا رفته بود و مرا تنها گذاشته بود؟
صدای در حیاط آمد و خانواده ام سیاه پوش همراه اهالی محل وارد حیاط شدند.
انگار همه از شهادت احمد خبر دار شده بودند که شیون کنان آمدند.
یکی زینب را بغل گرفت یکی علیرضا را یکی حمید را و یکی من را
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ناصرالدین باغانی صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت457
ز_سعدی