رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۹۷ و ۹۸ فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سال‌ها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش! فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت: _شبیه مادرشه، مهدی همه‌ش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه! وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقه‌شان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد. آیه: _چی شده چرا دویدی؟ رها: _باورت نمیشه چی شنیدم! آیه: _مگه چی شنیدی؟ رها: _داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدیِ منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید! آیه: _گوش وایستادی؟ رها: _نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همه‌ی حرفاشونو که نشنیدم! آیه: _حالا کی مرخص میشم؟ رها: _حالا استراحت کن، تا فردا! **** یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سر خورده بود. آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدم‌های کوچک زینب بود، که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگ همسرش، این دلخوشی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر، جان دوباره به تمام خانواده‌اش داده است. ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود ، که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: _مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ارمیا: _امروز رفتم قم، سر خاک سیدمهدی ، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت: _یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم! حاج علی: _مبارکه ان‌شاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟ فخرالسادات: _نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری! حاج علی: _به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟ آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست. فخرالسادات: _یه روزی اومدم خونه‌تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم. با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم! آیه از جا برخاست: _مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم! حاج علی: _آیه جان بابا... بشین! آیه سر به زیر انداخت و نشست. فخرالسادات: _چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت: "بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!" دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن! آیه: _پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟ فخرالسادات: _از من سنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بی‌همزبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچه‌هاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشه‌ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! آیه: _بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: _اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: _اما... بابا! حاج علی: _اما نداره دختر! این خواسته‌ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی‌احترامی نمیشه! آیه: _بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: _تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سال‌ها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سیدمهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه ماند و حرف‌های فخرالسادات... آیه ماند و حرف مردش... آیه ماند و بی‌تابی‌های زینبش! بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگی‌اش افتاده بود. آیه بود و دخترکش.. آیه بود و‌ عکس مردش... نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲