+من سایه‌ام! منو یادت میاد؟ مریم: _سایه؟ ُ _آره! خونه‌ی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: _یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته‌ست؟ +الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: _درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش می‌آمد.... زنانی که به او حمله کردند، حرف‌هایشان، کتک‌هایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟ ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد: _چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟ صدای سایه آمد: _هیچی؛ من حرفی نزدم! مریم: _اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته‌ست؟ چه بلایی سرم اومده؟ دکتر: _یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه‌ کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته‌ست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته!بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست! آرامبخش در رگ‌هایش که جریان یافت، دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد...صدا می‌آمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای ناله‌ای آمد که گویی از دهان خودش بود. -انگار بیدار شده! +آره؛ مریم خانم، بیدارید؟ _کی اینجاست؟ +سایه‌ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن! در تاریکی چشمان مریم، مسیح نگاهش به آن باندپیچی‌هایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیمانده‌ی هجوم ناجوانمردانه! *** حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد: _چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم. ارمیا به دفاع از آیه‌ی این روزهایش برخاست: _نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید روسیاه شدم. ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد. رها دست آیه را در دستش گرفت: _دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه‌ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازل‌های خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه‌ی تو، بچه‌ی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده‌اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست. آیه با پر چادر گلدارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت: _دیشب مهدی اومد به خوابم. ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیه‌اش نگاه کرد. دلش میخواست دست‌های همسر کمی بی‌‌وفا شده‌اش را بگیرد و بگوید : "اشک نریز جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشده‌ام" اما دریغ که نه اجازه‌ی گرفتن دست‌هایش را داشت و نه توان رفتن از زندگی‌اش را. حاج علی افکارش را برید: _خیر باشه بابا جان! آیه: _خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن.وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سید مهدی کلاه سبزشو گذاشت رو سر آقا ارمیا و اسلحه‌شم داد دستش. بعد زد رو شونه‌ش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون. حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان، سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶ حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفه‌ی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره.