از پله ها بالا رفت در باز بود وارد شد ودر رو پشت سرش بست. اخمی که روی صورت پدر بود کمی مضطربش کرد. مادر از آشپز خونه بیرون اومد
- کجابودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟
محمد سرش رو زیر انداخت و اروم سلام داد
- ببخشید حواسم به ساعت نبود
پدر با حرص نگاهش کرد
- حواست کجا بود؟ مگه نباید فکر و ذکرت کنکور باشه؟ چرا اینقدر وقت تلف میکنی؟
محمد روی تختش دراز کشید و به توبیخ هایی که شده بود فکر می کرد. میدونست تک فرزند یک پدر و مادر معتقد و تحصیل کرده نمیتونه از زیر ذره بین پدر و مادر فرار کنه. همین باعث شده بود خیلی وقتها باهاشون لجبازی کنه ولی امروز بحث لجبازی نبود ... دلش گیر کرده بود. اسمش مدام توی ذهنش رژه میرفت. زمزمه کرد
- فرشته ... چرا اینقدر بی موقع؟
فرشته فقط 14 سال داشت و محمد 18
- یعنی دارم به یک اتفاق ناممکن فکر میکنم؟... یا یک اشتباه؟ چرا از این که اهل دوست شدن نبود خوشحال شدم؟
*
سر کلاس مضطرب بودم مدام به زینب نگاه میکردم و منتظر زنگ تفریح. معلم متوجه حالتم شد
- فرشته اگه بخوای میتونی بری یه آبی به صورتت بزنی
سریع از جام بلند شدم و با تشکر از کلاس خارج شدم واقعا دیگه سختم بود سرجام بشینم باید کمی راه میرفتم کمی به زنگ تفریح مونده بود دور خودم میگشتم و منتظر زینب بودم
زنگ که زده شد زینب سریع خودش رو بهم رسوند
- چی شده دختر ؟ چرا اینجوری شدی؟ هیچی از درس نفهمیدم
دست زینب رو گرفتم و ملتمس نگاهش کردم
- تو رو خدا زودتر آدرس مادربزرگم رو پیدا کن
- چرا ؟ مگه چی شده؟
- قرار گذاشتن بعد امتحانات برام خواستگار بیاد
معلوم بود سامان راضیه اگه بیان مجبورم میکنن جواب مثبت بدم ... زینب دارم بی چاره میشم
زینب لبخندی زد
- نگران نباش حالا تا امتحانات تموم بشه وقت داری. در ضمن من آدرس مادر بزرگت رو پیدا کردم
- واقعا !؟
جیغ کوتاهی کشیدم و محکم بغلش کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم محبت
پارت8
- زینب کی آدرس رو پیدا کردی؟
- چند روز پیش رفته بودیم خونه عمه بابا نشونم داد اسم کوچه و پلاک خونه ورنگ در رو نوشتم که راحت پیدا کنی
- پس چرا بهم چیزی نگفتی؟
- نمی خواستم موقع امتحانات حواست رو پرت کنم
خیلی بخاطر دوستی زینت خدا رو شکر کردم برای من زینب طعم محبت خدا بود . مادرم و سامان آدمای معتقدی نبودن. تنهایی های من هم باعث خلاء بزرگی درونم شده بود و زینب اولین تجربه من از دوستی با خدا بود و این شروع بی نظیری برای قلب تشنه ی حمایت من بود.
نزدیک غروب کتاب هام رو کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم از پنجره به آسمون خیره بودم که داشت تاریک میشد آروم آروم با صدای ملایم اذان به خودم اومدم با تعجب به سمت در رفتم آروم گوشه در رو باز کردم ولی تلوزیون خاموش بود. برگشتم و با دقت گوش دادم صدا از خونه همسایه جدید بود حتما تلوزیونشون رو نزدیک اتاقم گذاشتن
برگشتم رو تخت نشستم و با حواس جمع تری گوش دادم. نماز رو بلد بودم ولی تا حالا نخونده بودم حتی چادر جانماز هم نداشتم. شروع کردم به درد دل کردن با خدا
- خدایا من دلم می خواد درس بخونم و دا نشگاه برم.
دلم نمی خواد به این زودی ازدواج کنم.
خدایا کمکم کن . خدایا کمکم کن برم پیش مادربزرگم. خدایا دیگه تحمل اینهمه تنهایی رو ندارم.
خدایا قول میدم از این به بعد نمازهام رو بخونم.
یاد چادر جانماز مادرم افتادم گاهی وقتها نماز خوندنش رو دیدم مخصوصا توی ماه رمضان. ولی نمیتونم برم اتاقشون . باید فردا از زینب کمک بگیرم.
****
محمد کاملا تمرکزش رو برای کنکور از دست داده بود . ذهنش آزاد نمیشد. مدام به این فکر میکرد که غیر ممکنه فرشته رو داشته باشه . نه شرایط ازدواج رو داره و نه میتونه موضوع رو مطرح کنه . چند سال طول میکشه تا دانشگاه و سربازی و پیدا کردن کار رو پشت سر بذاره و بتونه برای ازدواج اقدام کنه.
گاهی فکر میکرد باید یه جوری دل فرشته رو بدست بیاره تا بخاطرش صبر کنه گاهی هم تصمیم میگرفت از خیر دانشگاه بگذره و دنبال درآمد باشه ولی نگران میشد که شاید برای فرشته تحصیلات مهمتر از وضعیت مالی باشه. از همه افکار براش آزاردهنده تر این بود که شاید توی این فاصله فرشته ازدواج کنه یا به کسی علاقمند بشه . ویا حتی دیگه نتونه پیداش کنه.
این افکار ذهنش رو آشفته کرده بود و نمیتونست درس بخونه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸