- سلام محمدجان. چطوری؟ چرا بیرونی؟ محمد درحالی که داشت جواب سلام داییش رو میداد از آغوش دایی بیرون اومد. به زندایی و دختر دایی سمانه هم سلام کرد و خوش آمد گفت. آیفون رو زد و مادرش رو خبر کرد. - دایی نگفتی چرا بیرون بودی. - ماشینم مشکل داشت برده بودم تعمیرگاه. همینطور که از پله ها بالا میرفتن محمد حال پسرها رو پرسید. دایی هم از به دنیا اومدن بچه دوم سعید خبر داد و از آخرین روزهای سربازی سپهر. بعد از شام خانم ها شروع کردن به ظرف شستن و محمد و پدر و داییش روی مبل ها نشستند و صدای اخبار رو زیاد کردند. با تموم شدن اخبار مادر و زندایی و سمانه با چای و میوه پیش آقایون اومدن و نشستن. آقا صادق رو به دایی گفت - خب این سمانه خانم دیپلمش رو گرفت؟ - نه آقاصادق ... خدا بخواد امسال میگیره. دیگه تو فکر کنکور و دانشگاهه. زندایی نگاهی به سمانه انداخت و با افتخار گفت - البته اگه خواستگاراش بذارن. محمد سنگینی نگاه زندایی رو حس کرد. سرش رو گردوند و متوجه شد تقریبا همه نیم نگاهی بهش دارن. جز سمانه که سرش رو پایین انداخته بود. دایی سکوت رو شکست و حرف زندایی رو ادامه داد - البته سمانه تو فکر درسه و به خواستگاراش جواب منفی داده. بعد رو کرد به محمد و گفت - محمد ... تو چرا اقدامی نمیکنی؟ کم کم داره دیرت میشه ها. سکینه خانم فوری رو به برادرش گفت - کافیه لب تر کنه. به هفته نکشیده بساط عروسیش رو میچینم. - آره آبجی دست بجنبون. پسرمون یه پارچه آقاست. رو هر دختری دست بذاره جواب نه نمیشنوه. محمد متوجه نگاه های جمع بود که بین اون و چهره سرخ شده سمانه در گردش بود. افکارش بهم ریخت. شاید سمانه به من احساسی داره و منتظر خواستگاری منه. شاید هم فکر میکنن اگه سمانه رو به من پیشنهاد بدن من راضی ام. باید سریع تصمیمی می گرفت. قبل از اینکه سوء تفاهمی پیش بیاد و حرفی زده بشه که نشه جمعش کرد. 💕نویسنده_غفاری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت76 محمد دست هاش رو به هم گره کرد و رو به جمع گفت - حالا که حرفش پیش اومد من برای عید یه تصمیم هایی داشتم. میخواستم مادرم رو ببرم تا دختری که مدنظرمه ببینه و نظرش رو بگه. همه متعجب به محمد نگاه میکردند. زندایی زود به خودش اومد و گفت - یعنی ما نمیشناسیمش؟ غریبه است؟ - بله از همکلاسی های دانشگاهه. همه وارفتند. بجز آقا صادق که ابروش رو بالا داده بود و متفکر محمد رو نگاه میکرد. کمی سکوت طولانی شد. همه به چای های سرد شده خیره بودند. محمد که سنگینی فضا اذیتش میکرد از جاش بلند شد و با اجازه ای گفت. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. توی فکر بود و از اینکه باعث ناراحتی جمع شده بود کلافه بود. با صدای در روی تخت نشست و بفرمایید گفت. سکینه خانم داخل اتاق شد و پشت سرش آقاصادق. مادر روی تخت کنار کنار محمد نشست. پدر هم در رو بست و به در تکیه داد - محمد من فکر می کردم تو سمانه رو دوست داری یا حداقل اگه بهت پیشنهاد بدم استقبال میکنی. چی شد یه دفعه؟ تو که با سمانه خیلی مهربون بودی. - مادر من این چه حرفیه سمانه دختر دایی منه همیشه به چشم خواهر کوچکتر میدیدمش. چرا نباید باهاش مهربون باشم. سمانه هم که سنی نداره اصلا به ذهنم هم نرسیده بود که سمانه بخواد ازدواج کنه. کاش بهم میگفتید چی تو فکرتونه تا مجبور نشم اینطور جلوی سوءتفاهم رو بگیرم. - یعنی اینهمه اون دختر رو دوست داری؟ محمد سرش رو زیر انداخت. دستهاش رو به هم گره کرد و چیزی نگفت. سکینه خانم نفسش رو سنگین بیرون داد و پیش مهمونها برگشت. ولی پدر نزدیکتر شد و گفت - من فکر میکردم تو خیلی وقته عاشق شدی. اشتباه میکردم یا این دختر ... پدر حرفش رو ادامه نداد ولی نگاه منتظرش رو به محمد دوخت - نه بابا اشتباه نکردید. این دختریه که چند ساله دوستش دارم. لطف خدا جایی که باورم نمیشد ما رو بهم رسوند. اولین روز دانشگاه که دیدمش واقعا حیرت کردم. دوست داشتم زودتر درباره اش باهاتون صحبت کنم ولی منتظر بودم موقعیت جور بشه. پدر دستی روی شونه محمد زد و گفت - خیلی دوست دارم ببینمش. اسمش چیه؟ - فرشته پدر لبخند عمیقی روی لب نشوند و گفت - مطمئنم خودش هم مثل اسمشه. محمد نگاه سوالیش رو به چشم پدر قفل کرد - از همون روز که با من اومدی مسجد و بعدش درباره آینده ات باهام مشورت کردی مطمئن بودم یه فرشته وارد زندگیت شده. پدر از محمد فاصله گرفت و از اتاق خارج شد و محمد رو تو بهت گذاشت. 💕نویسنده_غفاری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸