هردو ریز خندیدیم و در زدیم. داخل که شدم نگاهی به دایی انداختم و سلام کردم. بلافاصله محمد هم از پشت سرم سلام داد و در رو پشت سرش بست.
دایی نگاهی به ما کرد و لبخند ملایمی زد
- بشینید
من و محمد با ذوق تشکر کردیم و نشستیم.
- ببخشید استاد شما هم اهل پارتی بازی بودید ها.
همه سر ها چرخید سمت یاسین کمالی که این حرف رو زده بود.
- شما که با آقای صولتی دوستی چرا اعتراض میکنی؟
- نه استاد دارم راه باز میکنم اگه ما هم دیر کردیم سخت نگیرید
همه کلاس خندیدن. دایی هم به سختی خنده اش رو کنترل کرد
- از این خیال های خام نکنید. امروز استثنا بود. از این به بعد هرکی بعد من به کلاس رسید بهتره خودش وارد نشه. حتی خانم پهلوان.
- چرا امروز استثناست. نکنه تولدشونه؟
دایی قیافه اش رو جدی کرد
- خیلی خب دیگه حواستون رو بدید به درس.
بخاطر حال بدم تو هفته گذشته همه از خوشحالیم خوشحال بودن و دوست نداشتن خوشحالیم رو خراب کنن.
دایی و پدربزرگ از اینکه نبود مادربزرگ رو قبول کرده بودم مثل کسی بودن که بار سنگینی از دوششون برداشته شده بود.
ارامش عجیبی داشتم. چند روز دیگه میرفتیم راهیان و من هنوز ذوق زده بودم. پدر و مادر محمد هم از سفرمون خوشحال بودن و تصمیمات ازدواجمون رو تا چهل مادربزرگ عقب انداخته بودن.
***
زهرا هم با من و محمد ثبت نام کرد. از همه جالب تر کمالی بود که وقتی فهمید ما سه تا داریم میریم راهیان نور از دستمون دلخور شده بود و گفته بود خیلی نامردیم که خبرش نکردیم و بدون اون میخوایم بریم. تو اوج تعجب ما رفت و با اصرار ثبت نام کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/ashaganvalayat