رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت126
نماز مغرب رسیدیم دوکوهه. بعد شام محمد پیام داد با زهرا تو محوطه منتظرشون بمونیم
- اونهاشن دارن میان.
- منو چرا اینجا نگه داشتی؟ خودتون دوتایی قرار میذاشتین دیگه.
- غر نزن رسیدن.
محمد و کمالی سلام دادن و از ما جواب شنیدن. محمد اشاره کرد به من که تنهاشون بذاریم.
- زهرا من با محمد یه کم قدم بزنم بیام
زهرا با تعجب نگام کرد ولی من بهش مهلت ندادم و به سمت محمد رفتم چند قدم دور شده بودیم که صدای کمالی رو شنیدم
- خانم اکبری میشه با هم صحبت کنیم؟
قیافه زهرا دیدن داشت. بدجور غافلگیر شده بود. ازشون دور شدیم و یه گوشه که بهشون دید داشتیم نشستیم.
- زهرا از خجالت داره رنگ به رنگ میشه. همینجور میخوان سر پا حرف بزنن؟
نیم ساعتی نشستیم و بهشون خیره شدیم. از جاشون تکون نخوردن. همونجور سرپا حرف زدن. حرفاشون که تموم شد ما هم دید زدنمون رو تموم کردیم.
زهرا سر جاش ایستاده بود و کمالی به سمت ما میومد. منم از محمد خداحافظی کردم و رفتم سمت زهرا.
- خب نظر عروس خانم چیه؟
زهرا چپ نگاهم کرد و راه افتاد سمت خوابگاه
- حالا واسه من نقشه میکشید
دویدم و خودم رو بهش رسوندم
- یعنی کار بدی کردیم؟ ناراحتی نداره که یه نه محکم بگو همه چی برگرده سرجای اولش.
- اونوقت چرا باید نه بگم؟
- لابد خوشت نیومده که عوض تشکر چپ نگام میکنی.
دوباره چپ نگام کرد و به راهش ادامه داد.
****
- هنوز بیداری؟
- آره خوابم نمیبره.
- طبیعیه از اثرات عاشقیه.
- کی گفته من عاشقشم؟ خیلی هم بی خیالم. شاید جوابم منفی باشه. خیلی با ما فرق دارن.
- خودشم با تو فرق داره؟ یا فقط خانواده هاتون؟
- خودش رو نمیدونم بیشتر منظورم خانواده اش بود.
- احساست چیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت127
- احساست چیه؟
- نمیدونم. وقتی باهام حرف میزد احساس میکردم پشت حرفهاش یه اراده محکم هست. بنده خدا جو گیر جنوب شده میخواد واقعا بجنگه.
- کارش از جنگم سخت تره. هم باید دل تو رو بدست بیاره هم باید خانواده خودش و خانواده تو رو راضی کنه. تا اینجایید دست به دامن شهدا بشید که خیلی کارا از دستشون برمیاد. شما هم که بد جور کارتون گیره.
زهرا چشمش رو بست و نفسش رو سنگین بیرون داد
- میبینی تورو خدا. یکی هم که ما به چشمش اومدیم باید اینجور از هفت خان رد بشه. حالا بشه. نشه. کم بیاره. کم نیاره.
با خنده گفتم
- همش دو ساعته فهمیدی بهت علاقه داره ها. همچین آه میکشی انگار چند ساله چشمت به در خشک شده.
نگران نباش من معجزه زیاد دیدم خیلی وقتا آروم و بی خبر میاد و همه چی رو اونجور که خدا میخواد میچینه و میره. فقط باید صبور بود.
سرش رو چرخوند طرفم و ابرو بالا داد
- نه بابا. چه بلدی هستی. شماره بده که خیلی لازمت دارم.
هر دو ریز خندیدیم و آروم تو فکر فرو رفتیم.
**
روی خاک نشسته بودم و آروم برای خودم زیارت عاشورا میخوندم. صورتم از اشک خیس شده بود و از اینکه فردا برمیگردیم دلم گرفته بود.
محمد کنارم نشست و در سکوت نگاهم کرد.
به سجده رفتم و زیارت رو تموم کردم. از سجده که بلند شدم هنوز نگاهم میکرد. لبخندی زدم و اشکهام رو پاک کردم.
- مثل اینکه دوست نداری برگردی؟
-سال پیش که میومدیم زینب خیلی ذوق و شوق داشت. بهش گفتم چرا اینقدر مشتاقی؟ گفت، گفتنی نیست. بعضی چیزها رو باید بری تو عمقش و خودت درکش کنی.
چند تا کتاب بهم داد از شهدا. درباره زندگیشون. درباره جنگ و شهادتشون. حتی درباره بعد از شهادتشون.
همش یکی بود. یه عشق افسانه ای. قلبشون عاشق بود ولی هستی شون رو فدای عشق حقیقی کردن. عشق الهی.
نگاهش به من بود ولی فکرش عمیقا درگیر بود. دستی تکون دادم که به خودش اومد.
- کجا رفتی؟
لبخند تلخی زد. دستم رو گرفت تو دستش و فشرد.
- خیلی سخته از کسی که دوستش داری و عاشقشی بگذری. میدونی فرشته فکر نکنم هیچ وقت بتونم از تو بگذرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بزم_محبت💖
پارت128 (پایانی)
محمد همین جور که دستم رو محکم تو دستش گرفته بود نگاهش رو به روبرو داد
- اونا رو ببین. چه سربزیر؟ فکر نمیکردم یاسین اینجوری باشه.
رد نگاهش رو گرفتم. زهرا و کمالی سربزیر ایستاده بودن روبروی هم و داشتن صحبت میکردن.
با خنده گفتم
- میگن به هر چی بخندی سرت میاد.
محمد سوالی نگام کرد
- زهرا میگفت کمالی به من و تو میخندید. زهرا که ازش پرسیده چرا میخندی گفته بخاطر اینکه اینجور خجالتی و سربزیر با هم حرف میزنن.
محمد لبخند پر از شیطنتی زد. مثل اینکه آتوی خوبی گیرش اومده سربه سر کمالی بزاره.
- فکر میکنی تا وقتی تکلیف ما مشخص بشه تکلیف زهرا و زینب هم مشخص میشه؟
- تکلیف ما که مشخصه؟
- نه منظورم تاریخ عقد و اینجور چیزهاست.
- آره بعید نیست ... چطور؟ دوست داری همتون با هم عروسی بگیرید. مثل این ازدواج های دانشجویی؟
http://eitaa.com/ashaganvalayat