حنانه بلند شد و دست پسرش را گرفت: از داشتن تو! همه چیز آسون میشد برام وقتی به تو نگاه می کردم! وقتی تو می خندیدی! وقتی لباس نو می پوشیدی! الانم به تو و انتخاب هایی که کردی افتخار می‌کنم! پسرک کوچولوی من، دانشجوی افسری شده! ارتشی شده! حقوق داره و برو بیایی! من با داشتن تو خوشبختم! بیست سال داری اما ببین کجا ایستادی! شغل داری، در آمد و پس انداز! خونه! من به تربیت پسری مثل تو، مغرورم! کجا میتونم پسر با ایمانی مثل تو پیدا کنم؟ پسری که جای خوشگذرونی و ولخرجی و الافی تو خیابون ها، دنبال پول و کار و خدمت به مردم باشه؟ من از داشتن تو راضی هستم! اگه دنیا و آرامش و خوشبختی بهم بدن، بدون تو، هرگز قبولش نمی‌کنم! حنانه فدای قد و بالات بشه! علی سخت مادرش را در آغوش فشرد و گفت: نوکرت هستم مامان حنانه! حنانه زمزمه کرد: تو میوه دلمی! حاصل عمرمی! تو چراغ خونه منی! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه 💖 قسمت ۲ احمد وارد خانه شد. بوی غذا در خانه پیچیده بود. بوی مهربانی های مادرانه! احمد: مامان خانم کجایی؟ تحویل نمی گیری! مادرش از آشپزخانه بیرون آمد و در حالی که دست هایش را خشک می کرد گفت: سلام عزیزم! خسته نباشی. احمد خود را روی مبلی انداخت و گفت: هلاکم! چقدر بیرون گرم هنوز! زهره خانم دوباره به آشپزخانه برگشت و با لیوان شربتی به سراغ پسرش آمد: بخور، خنک بشی. احمد شربت را سر کشید و گفت: امروز یکی از بچه ها اسباب کشی داشت، رفتیم کمکش! خونه تک خوابه رو اجاره دادم بهش. امروز اسباب آوردن. با مادرش زندگی میکنه، مادرش یک شربتی درست کرده بود، جیگرمون حال اومدا! تا حالا شربت آلبالو به این خوشمزگی و خوش رنگی نخورده بودم! زهره خانم کنار پسرش نشست: یک زن تو این خونه بیاری، حسرت شربت و غذای خونه این و اون رو نمی خوری! احمد لبخند تلخی زد: طوری حرف نزن مادر من که انگاری من نخواستم! دیدی که نشد! دوبار تا پای عقد رفتم و نشد! یک بار عقد کردم و نشد! چکار کنم؟ شما یکی رو پیدا کن با شرایط من بسازه، من در بست در خدمت شما هستم! زهره خانم گفت: تو اگه اولویتت زندگیت باشه، میشه! اما تو همش پی کاری! احمد خسته تر از لحظه ورودش گفت: اگه من هم برم دنبال خودم و خواسته هام، کی مواظب این مملکت باشه؟ زهره خانم: این همه آدم! احمد: همه بشینن و بگن، یکی دیگه بره، گرگ ها این مملکت رو هزار پاره کردن! زهره خانم: چرا تو؟ احمد: پس کی مادر من؟ هر کس بگه چرا من؟ چرا بچه من؟ چرا شوهر من؟ چرا پدر من؟ زهره خانم: تو دیگه سی و نه سالت شده! نه زن داری نه بچه! احمد برای اتمام بحث گفت: دو روز اومدی پیش من و اون پیرمرد رو تنها گذاشتی، این دو روز رو به جفتمون زهر نکن! شما دختری که با شرایط من کنار بیاد، پیدا کن، چشم! زهره خانم بغض کرد: دلم از تنهایی و سکوت این خونه، خون شده پسرم! چطور تحمل میکنی؟ احمد مادرش را در آغوش گرفت: عادت مادر من! عادت! دیگه عادت کردم! گاهی می ترسم زن بگیرم و از این سکوت دربیام و دلم تنگ بشه برای تنهایی هام! علی پشت در خانه ایستاد، چقدر دلش خوش بود به حضور مادر! اصلا همین که می دانست پشت درِ این خانه حنانه به انتظار است، مشتاق بازگشت به خانه اش می شد. چند سال اقامت در خوابگاه، او را مشتاق بودن کنار مادر کرده بود. کلید داشت، اما زنگ زد و به انتظار ریحانه ایستاد. صدای زیبای مادرش که به گوشش نشست، در دل قربان صدقه حضورش رفت و بعد گفت: منم مامان. حنانه در را باز کرد و مهربان ترین لبخندش را نثار پسرش کرد. علی وارد شد و حنانه در را پشت سرش بست. علی: سلام مامان ریزه خودم! خرید ها را روی زمین گذاشت و حنانه را در آغوش کشید و سرش را بوسید. آنقدر حنانه قدش کوتاه بود که تا سینه علی بود و علی این مادرِ همه جوره کوچکش را از تمام دنیا بیشتر دوست داشت. حنانه تماما مادرانه بود برای پسرک قد کشیده اش: سلام عزیزم. خسته نباشی! بشین برات شربت بیارم بخوری. هلاک شدی از گرما! علی رفت دست و صورتش را آب بزند و حنانه در یخچال را باز کرد و پارچ شربت را بیرون آورد و گفت: چرا اینقدر خرید کردی؟ من که گفتم همه چیز هست. علی صورتش را با حوله خشک کرد و نشست و به پشتی درون هال تکیه داد: من الان از پس خرج یک خونه و دو نفر آدم بر میام. یک کمی زندگی کن مامان حنانه! حنانه اخم کرد و کنار علی نشست: زندگی کردن به اسراف نیست! تو باید پس انداز کنی! به فکر آینده باشی! برای زنت طلا بخری، خلعتی بخری! علی خندید و گفت: آینده من فقط تویی! حنانه لب ورچید و قهر کرد. حنانه مادر بود، مادری که از کودکی کودکش را تنها بزرگ کرده بود. خودش هنوز حال و هوای کودکی هایش را داشت. علی هم آشنا با این مادر زن نشده بیوه شده،نازش را خرید: قهر نکن حنانه خانمی! قهر نکن مامان ریزه! چشم، هر چی شما بگی. اصلا هر ماه تمام حقوقم رو میدم به خودت، هر چقدر خواستی پس انداز کن برای زنم.