حنانه بیشتر اخم کرد: چه زنم زنمی میکنه!
علی به لجبازی های حنانه خندید. می دانست تنهایی در این خانه او را خسته و لجبازتر می کند: چند تا مشتری برای شربت هات دارم! کشتن من رو تو این دو روز! آماده داری که ببرم فردا؟
حنانه با ذوق بلند شد و گفت: آره دارم. الان میرم میذارم دم دست.
علی همه کودکانه های مادرش را دوست داشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت ۳
دو سال از آغاز جنگ میگذشت و علی هم مثل خیلی از جوانان شوق جهاد داشت. او که خود را مُحقِ شرکت در جنگ می دانست، کنار حنانه نشست و گفت: مامان! میخوام یک چیزی بگم اما باید به من قول بدی به تمام حرف هام گوش بدی.
حنانه قلاب و کاموا را زمین گذاشت و به علی نگاه کرد.
علی با متانت ذاتی اش گفت: بخاطر من خیلی سختی کشیدی؟
حنانه گفت: خیلی...
علی گفت: مامان! میدونی خیلی دوستت دارم؟
حنانه: می خوای بری؟
دستان حنانه می لرزید. بیشتر از صدایش می لرزید.
علی دستان مادر را گرفت: اجازه میدی؟
حنانه: اگه ندم چی؟
علی: نمیرم.
قاطع گفت نمی رود. آنقدر قاطع که حنانه دلش گرم شد.
علی ادامه داد: روزی که آزمون ورودی ارتش شرکت کردم، گفتی مرد شدم! گفتی افتخارت هستم. روزی که انقلاب شد، گفتی یادت نره تو پسر روح الله هستی! دو ساله که جنگ شروع شده و پسر پشت پدرش نیست! مادری برام، پدری کردی برام؛ اما خودت گفتی که پسر روح الله هستم. مامان من برای مردن نمیرم! ما آموزش میبینیم که چطور زنده بمونیم اما نذاریم کسی به حریم ما نزدیک بشه!مامان من برای زنده موندن همه مردم ایران میخوام برم! این حق نیست کسایی که از جنگ و اصول جنگ و مبارزه چیزی نمیدونن بزنن به دل خط و من اینجا بمونم! اگه ما که از بدنه ارتش هستیم نجنگیم، کی بجنگه؟ همه ارتش در حال نبرده! نذار حسرت جهاد به دلم بمونه.
حنانه با هق هق گفت: اما تو هنوز درست تموم نشده! جنگ برای تو نیست!
علی دردخندی زد و گفت: پس برای کی هست؟ برای همسایه؟ مامان من بلدم بجنگم و این در یک نبرد به بزرگی جنگ امروز، خیلی مهمه! من بلدم دستورات فرمانده رو اجرا کنم! من بلدم مواظب بچه بسیجی های خط باشم که مادرهاشون چشم به راهشون هستم! روزی که دانشگاه قبول شدم، سال ۵۸ یادته؟ اون روز ها برات تعریف کردم که سرهنگ نامجو، فرمانده دانشگاه سخنرانی کرد. یادته گفتم اومد گفت هل من ناصر ینصرنی؟ یادته گفتم به هر دری زدیم با بچه ها اما گفتن فقط سال سومی ها؟ حالا سال سومی شدم! حالا می تونم جواب هل من ناصر ینصرنی رو بدم! حق من جا موندن از کاروان جهاد نیست! حق فرزند روح الله بودن، تنها گذاشتن امامم نیست مامان!
حنانه نگاهش به قالی کهنه کف اتاق بود. علی بلند شد و گفت: شب بخیر.
علی در اتاق رخت خواب های خودش و حانه را پهن کرد و دراز کشید. بغض داشت. اگر پدر داشت شاید مادر اینقدر سخت نمی گرفت.
برق اتاق روشن شد. علی که دستش را روی چشم هایش گذاشته بود، آن را برداشت و به قامت حنانه میان در نگاه کرد. حنانه گفت: برو پسر روح الله...
علی لبخند زد. حنانه همیشه حنانه بود! پدر بود، مادر بود، خواهر بود، برادر بود، دوست بود، یار بود. حنانه همه چیز بود...
علی شیشه های شربت را به دست بچه ها رساند. همه با شوخی و خنده و با اصرار پول را به علی دادند. یک شیشه در دست علی مانده بود. میعاد پرسید: اون یکی مال کیه؟
علی نگاهی به شیشه انداخت و گفت: مال سرگرده!الان باید ببرم دم خونشون.
مرتضی خندید: اوه اوه! پس جای سود، ضرر کردی! کی جرات داره از سرگرد پول بگیره؟
علی گفت: اگه سرگرد کمک نمی کرد، من نمی تونستم خونه بگیرم. حالا حالا ها از زیر دین سرگرد در نمیام!
بیژن دست به شانه علی گذاشت: سرگرد مرد خوبیه! اما در تو چیزی دید که دستت رو گرفت!
علی از جمع خداحافظی کرد و به سمت منزل سرگرد رفت. زنگ در واحدشان را زد و منتظر ماند.
احمد در را باز کرد.
علی:سلام جناب سرگرد!
احمد: سلام!چطوری؟ بفرما داخل!
علی: زحمت نمیدم. این از همون شربتهاست که خواسته بودید. مادرم داد.
احمد شیشه را گرفت: دستشون درد نکنه! زحمت کشیدن
علی: مادرم میخواستن از شما تشکر کنن، اگه لایق بدونید، فردا شب با خانواده تشریف بیارید منزل ما.
احمد تشکر کرد: دست مادرت درد نکنه اما مزاحم نمیشم. مادرم اومده چند روز، انشالله فرصت زیاده!
علی شرمگین گفت: مادر هم تشریف بیارن. یک شب رو بد بگذرونید. اگه سلیقه مادرتون می کشه...
احمد میان حرفش آمد: نزن این حرف رو! حالا که اینجور شد،چشم، فردا شب مزاحمتون میشیم!
علی رفت و احمد در را بست.
احمد: مامان! بیا که از اون شربت هایی که تعریفش رو کرده بودم، آوردن.