زهره خانم بلند شد: وای حواسم کجاست؟ هلاک شدی با این همه شیشه تو این گرما!الان آب میارم. بعد همین طور که به آشپزخانه میرفت ادامه داد: حتما علی آقا فکر کرده کسی باور نمیکنه کار تو باشه که گفته مادرم درست میکنه! حنانه آب را جرعه جرعه سر کشید. هوای مهر بود دیگر، صبح و شب سرد و ظهر های گرم. نمیدانست سرگرد کی باز می گردد، با این که ساعت دو بعد از ظهر بود اما ترجیح می دهد زودتر برود. سالها عدم ارتباطش با دیگران او را کمی گوشه گیر و ساکت کرده و از مردم چیزی جز تندی ندیده بود. زهره خانم خوب بود. اعظم خانمِ همسایه طبقه بالایشان هم خوب بود. شاید حق با علی بود که او را از آن روستا دور کرد. هر چند با همه بدی هایی که در حقش روا شده بود، هنوز همه را دوست داشت. خاک وطنش را دوست داشت. لیوان را روی میز گذاشت و گفت: من دیگه رفع زحمت کنم! زهره خانم دستش را گرفت: کجا؟تازه اومدی! پسرت هم که امشب نمیاد، اینجا بمون شام. حنانه معذب جابه جا شد و لبه چادرش را به یک دست روی سرش کشید تا عقب تر نرود: مزاحم نمیشم. بهتره برم خونه. یک کمی کار دارم. زهره خانم اصرار کرد: چکار داری آخه؟ بمون یک کمی صحبت کنیم. مهرت به دلم نشسته، دلم میخواد کمی معاشرت کنیم با هم. الانم که این مردها نیستن، راحت میتونیم حرف بزنیم. نیاز به هوش و تحصیلات عالیه ندارد که بدانی باز حرف ازدواج را میخواهد بزند. حنانه با دو کلاس سوادش هم فهمید و بیشتر معذب شد. پس بهانه آورد: داشتم برای علی لباس میدوختم. میخوام تا فردا که میاد آماده باشه که تو تنش اندازه کنم، بعد برم خونه اعظم خانم چرخش کنم. زهره خانم متعجب گفت: خیاطی هم بلدی؟ حنانه سر به زیر گفت: نه زیاد، خودم یاد گرفتم. اما علی دوست داره براش لباس بدوزم. زهره خانم: بدون چرخ؟ حنانه با ذوق گفت: قراره برام از اتکا بگیره. این پارچه ها رو هم اتکا داده. شما هم گرفتین؟ زهره خانم: آره. دیروز با احمد رفتیم گرفتیم. حنانه با همه سادگی اش گفت: چقدر بزرگه! تا حالا از این فروشگاه ها نرفته بودم. همیشه علی میخرید می آورد خونه میدیدم. زهره خانم به ذوق کودکانه چشمان حنانه نگاه کرد. چیزی در این زن عجیب بود. عجیب بود تضاد این متانت و این ذوق ها کودکانه. کمی مادرانه خرجش کرد: چرا چرخ برنداشتی؟ دیروز دیدم داشت. حنانه لپ هایش گل انداخت: آخه علی تلویزیون برداشت. میگفت همش خونه تنهام، حوصله ام سر میره. زهره خانم یادش افتاد به خانه ساده ای که کمترین امکانات را داشت اما گرم بود و صمیمی: مبارک باشه. قبلی خراب شده بود؟ حنانه با تعجب گفت: قبلی؟ زهره خانم توضیح داد:تلویزیون رو میگم! حنانه ساده گفت: آهان، نه نداشتیم. آخه پول کارگری یک زن تنها با یک بچه که به خرید این چیزا نمیرسه! همین یخچال و گاز هم علی خریده. آهی کشید: علی بچگی نکرد! همیشه مرد بود و مردونگی خرج کرد. زهره خانم با اندوه دست حنانه را گرفت: چرا دوباره ازدواج نمیکنی؟ تا جوان و زیبایی باید اقدام کنی دیگه. حنانه گفت: بچه ام دیگه بزرگ شده. زشته برای من. زهره خانم گفت: ببین، زن داداش من یک داداش داره که همسرش مرده. فکر کنم چهل و پنج، پنجاه باشه سنش. براش دنبال زن هستن. اگه راضی هستی معرفی کنم. دستش به دهنش میرسه، یک بقالی داره و خونه. ماشین هم داشت اما زنش که مریض شد، اون رو فروخت و خرج دوا درمون کرد که افاقه نکرد و رفت. البته باز هم میخره ماشین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸