روزهایی که پول پارچه هم نداشت چه برسد به خیاط! روزهایی که علی لباس میخواست! روزهایی که بخاطر روپوش مدرسه علی منت میکرد برادرش را که بگذارد لباس مدرسه پسرهایش را بدوزد که از ته مانده پارچه هایشان لباس برای علی بدوزد. و دلسوزی زن برادرش که وقت پارچه خریدن کمی بیشتر میخرید تا برای حنانه و علی چیزی بماند. تمام لباس ها را میبرید و با دست میدوخت تا برادرش که دید همه دوخته اند، چرخ خیاطی همسرش را ساعتی به اتاق او ببرد تا لباسها راچرخ کند. گاهی وقتی سر میرسید که لباسهای بچه هایش تمام شده و لباس علی فقط مانده بود، چرخ را میبرد وحنانه لباس علی را با دست و ریز ریز کوک می کرد و منت دار همان تکه پارچه ها بود که علی لباسی برای مدرسه دارد.
دلش از نداری اش سوخت. از بی کسی علی سوخت. خوب است که علی برای خودش مردی شد توانا! خوب شد مثل پسر دایی هایش اهل دود و دم نشد. اهل رفیق بازی! خوب شد علی خوب شد!
احمد، علی را به داخل تعارف کرد و به داخل اتاق رفت و پیراهن را پوشید. لبخندی روی لبش نشست. چقدر خوب به تنش نشسته بود.
از اتاق بیرون رفت و رو به علی گفت: اون روز که به مادرت گفتم برام لباس بدوزه فقط تعارف بود محض اینکه خجالت نکشه و از چرخ استفاده کنه! روزی هم که بهت پارچه دادم، قید اون پارچه رو زدم!
خنده ای کردند و احمد ادامه داد: باور کنم مادرت دوخته؟
علی خندید: این مال شما نیست ها! این واسه اندازه هاست! مال منه! گفت اگه اندازه است اندازه همین برش کنه!
احمد چرخی زد: اندازه اندازه! خیلی کارشون خوب و تمیزه! حالا کی مال من آماده میشه؟
علی تشکر کرد و گفت: انشالله هفته دیگه اومدم خونه، میارم براتون.
احمد به اتاق رفت و پیراهن را در آورد و لباس خود را تن کرد. پیراهن را تا کرد و از اتاق خارج شد و آن را در دستان علی گذاشت: مادرت خسته نمیشه از تنهایی؟ تو روستاتون بود، بهتر نبود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۱۱
علی فکرش به روستا رفت و با نگاهی مات به دیوار رو به رو گفت: نه! حنانه همیشه تنها بود. حتی تو روستا و کنار قوم و خویش ها! ما به تنهایی خو گرفتیم. اینجا براش بهتره، حداقل دردی روی دردهاش نیست.
بعد لبخندی بر لبش نشست که خیلی شاد نبود: تازه اینجا چند تا دوست پیدا کرده. خیلی شادتر از گذشته است. هر بار که میام، کلی از کارهایی که با دوست هاش کرده میگه! حنانه اینجا شاده!
احمد متوجه شد علی دل پر دردی دارد. دستش را گرفت و روی مبل نشاند: اگه دلت میخواد، به من بگو. اگه خواستی با کسی حرف بزنی، من هستم!
علی پیراهن را روی مبل گذاشت. سرش را بین دستانش گرفت: قصه ما قصه هزار و یک شب شده! گفتن نداره!
احمد پرسید: پدرت چی شد؟
علی به گذشته ای رفت که فقط شنیده بود. آرام لب زد: تو دعوا چاقو خورد و مرد. یک ماه بعد از ازدواج با مادرم. مادر چهارده ساله ام بیوه پدر سی و دو ساله ام شد.
احمد شوکه شد. دور و برش از این ازدواج ها ندیده بود. هر چه بود، برایش تلخ بود.
علی ادامه داد: مادرم ناف بُر پدرم بود. اما پدرم هجده ساله که شد عاشق شد و زن گرفت. بچه دار نمیشدن. زنش طلاق گرفت و رفت. یک سال بعد با یک بچه اومد و گفت بچه خودش هست و گفت حنان مشکل داشت. همون موقع عموی مادرم اومد و گفت حنانه، ناف بر حنان هست و باید عقد کنن. مادرم و نشوندن سر سفره عقد. هنوز ماه اول سر نیومده بود که دوباره زن سابقش رو دید. فیلش یاد هندستون کرد و رفت سراغش که شوهرش باهاش درگیر شد. تو دعوا چاقو کشید. چاقوی خودش شد بلای جونش و جونش رو گرفت. گفتن قدم حنانه بد بود. به شوهر اون رضایت دادن و حنانه رو از خونه بیرون کردن. عموش موهاش رو گرفته پرتش کرد تو کوچه! مادرم فقط چهارده سال داشت!از حالاش ریز میزه تر بود. میگن بابام از من قد بلند تر بود و درشت تر! بابابزرگم هم خیلی درشت بود! حنانه کم از شوهرش کتک خورده بود که بعد از مرگش هم زدنش. وقتی فهمیدن حامله است هم زدنش! هم عموش، هم پسرعموهای دیگه! هم داییم! گفتن زن حنان بچه داره! به مادرم تهمت ناپاکی زدن. بچه سال بود، با یک بچه تو شکمش، تو یک اتاق سرد و نمور زندگی کرد و تو باغ زمینهای مردم کار کرد و خرج غذاش رو در آورد. تازه، به زور بهش کار میدادن، از هر ده جا، نه جا پس میزدنش و میگفتن این زن زن خوبی نیست. بماند که تا نوجوانی من چه انگ ها به من و مادرم زدن! تا من شدم یکی شبیه بابام. از چهره و قد و قامت، شدم بابام تا دهنشون بسته شد. شدم بابام تا عموم رفت و فهمید زن اول بابام بچه شوهرش رو آورده بود که زنش سر زا رفته بود! حنانه تو هفت آسمون کسی رو نداره! حتی مادرش هم اون رو از خودش روند.