علی با تمام خستگی اش به حمام رفت و لباسهایش را شست. هر چه حنانه گفت، او قبول نکرد که دستان مادرش چنگ به رخت او بزند. لباسهای نظامی و شخصی اش را شست و خودش هم تن از چرک رهانید. بعد لباسهایش را با دقت روی طنابی که روی بالکن زده بودند آویزان کرد تا کمتر چروک شود و راحت تر اتو بخورد. حنانه سفره پهن کرده بود. علی از بالکن خارج شد و با تشتی که در دست داشت گفت: چه عطر غذایی میاد! تشت را داخل حمام گذاشت و کنار حنانه نشست: باز که ناپرهیزی کردی! نمیگی خسته میشی؟ حنانه برای علی کاسه ای آش پر کرد: شنبه، همسایه روبرویی سفره داشت، آش نذری درست کرد، تمام هفته تو فکر تو بودم که چقدر آش دوست داری! گفتم امشب برات بپزم. علی با لذت قاشق را در دهان برد و بعد از دقایقی گفت: تو محشری! بهترین آش دنیاست! مادر با همه عشق کار میکند با همه شوق و ذوقش از لذت تو! مادر همیشه نگاهش به توست! برای اینکه بداند چه دوست داری؟ بداند امروز هم با شوق غذایت را میخوری؟ بداند با همه لج بازی ها و بد غذا بودن هایت، تمام مواد غذایی مفید برایت را فراهم کرده؟ بداند با همه نداری ها، با همه سختی ها، با همه کمبود های زندگی، تو شاد هستی! تو رخت نو داری؟ تو برای مدرسه لقمه نانی داری؟ حتی اگر خودش تمام روز گرسنه باشد و تو آن لقمه را از خجالت در مدرسه نخوری و در زباله بیندازی! مادر هواسش به توست! برایش اول تویی و آخر خودش! علی: پس دوست جدید پیدا کردی؟ حنانه آنقدر ذوق دیدن علی و تعریف ماوقع را داشت که یادش رفت خودش هم کاسه آشی مقابلش هست: وای آره! یک عالمه دوست پیدا کردم. بعد یکشنبه با هم رفتیم مسجد محل! نمیدونی چه خبر بود. داشتن برای جبهه وسیله جمع میکردن. من هم رفتم کمک. پول این هفته رو که داده بودی، خرج نکردم، امروز دادم آقا سید رضی برای کمک جبهه. علی اخم کرد: پس این هفته چی خوردی خودت؟ حنانه موهایش را پشت گوشش زد: تو خونه خوردنی پیدا میشد که بخورم. تازه بیشتر وقت ها وقت نمیکردم بیام برای نهار. دیگه شب یک لقمه میخوردم و میخوابیدم. وای علی خیلی خوبه! راستی! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۴ یک کاسه آش برای سرگرد ببر، بعد بهش بگو ببین اجازه میده با چرخش لباس برای جبهه بدوزم؟ علی هین خوردن ابرویی بالا انداخت: لباس بدوزی؟ حنانه تند تند تعریف کرد: خب اون بسیجی های بیچاره تو جبهه لباس نمیخوان؟ پارچه برش شده میدن هر کسی خیاطی بلده بدوزه. چند تا چرخ تو مسجد گذاشتن. این هفته اونجا خیاطی کردم چون نمیدونستم سرگرد اجازه میده یا نه، ببین اگه اجازه میده، من تو خونه کار کنم یکی دیگه با اون چرخ مسجد کار کنه! یک لباس هم یک لباسه مادر! علی قاشق را در کاسه گذاشت و با تمام جدیت به حنانه نگاه کرد: این هفته هیچ استراحت کردی؟ حنانه برایش مهم بود. آنقدر که از فکر خستگی هایی که برای تن خود فراهم کرده، پریشان شود. حنانه میدانست علی نگران است: نیاز دارم به اینکه مفید باشم! نیاز دارم که باشم. اینجا من رو دوست دارن. من رو میپذیرن! بهم نمیگن قدم نحس! من رو دعوت میکنن برای سفره هاشون! من رو دعوت میکنن برای همکاری تو مسجد. من اینجا مفیدم. نمیدونی چقدر خوبه که دور و برت شلوغ باشد. علی تازه دارم زندگی میکنم. بخاطر دو لقمه نون نه! بخاطر کفشای پاره تو نه! دارم کار میکنم که کمک کنم. این لذت بخشه! علی همانجا سر بر زانوی حنانه گذاشت: چی بگم مامان؟ فقط مواظب خودت باش! تو همه دنیای منی! جز تو کسی رو ندارم! حنانه دستی به سر علی کشید: حتی اگه بگم پیراهنت رو ندوختم؟ علی خندید. سرش را برداشت و چشم به صورت شیطان حنانه دوخت و با تمام مهر فرزندی اش گفت: اما کلی بسیجی الان لباس دارن بپوشن! فدای سرت! حنانه ملاقه دیگری آش برای علی ریخت: بخور عزیز مادر!امشب برات میدوزم. علی دست حنانه را با ملاقه گرفت: نه! امشب بخواب! خیلی خسته ای! رخت خواب پهن کنیم و از این هفته بگو برام. حنانه باز هم ذوق کرد. دوست داشت از تک تک کارهایش برای علی بگوید: پس بخور بعد برات بگم. راستی سرگرد یادت نره! بچه ها با این لباسها جهاد میکنن، نماز میخونن! میگم یادت نره اجازه بگیری. علی به نگرانی های مادرش خاتمه داد: گفتم این چرخ مال خودته و من برای سرگرد یکی دیگه میخرم. اما چشم فردا صبح میرم اجازه میگیرم. حنانه باز پرسید: براش آش نمیبری؟ مادر که باشی یکی از دغدغه هایت سیری فرزندت است. مادر سرگرد هم الان نگران فرزندش است. لقمه ای غذا حق فداکاری های سرگرد نیست؟ علی جنس مادری کردن های حنانه را خوب میشناسد، حتی برای مردی که از او بزرگتر است، نگرانی های مادرانه دارد: چشم، الان میبرم و میپرسم و میام! حنانه لبخند زد و مشغول خودن آش شد. با وجود علی، همه چیز گوشت میشد و به تنش میچسبید! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۱۵