علی: مامان! حالت خوبه؟
حنانه با بغض نگاهش کرد: اشتباه کردم مگه نه؟
علی دست مادر را در دست گرفت: چه اشتباهی؟
حنانه: سرگرد!
علی لبخند زد و شوخی وار گفت: احمد آقاتون دیگه؟
حنانه لب گزید و نگاه از چشمان علی گرفت و لپ هایش به سرخی زد: علی! اذیت نکن!
علی: مامان ریزه ی خودمی! دوست دارم اذیتت کنم! احمد آقاتون نیستن میشه اذیت کرد دیگه، کاری با سرگرد کردی که ابهتش رو از دست داده بنده خدا! هی بهش نگاه می کردم می دیدم تو فکر رفته و می خنده!فکر نکنم هنوز هم درست فهمیده باشه پدربزرگش فوت کرده! زیادی شاد می زد ها!
حنانه باز بغض کرد: می خواستم برای تو برم خواستگاری! دختر نشون کرده بودم! می خواستم برگشتی باهات حرف بزنم. خدا لعنت کنه اون قوم الظالمین رو که همیشه شر می رسونن و خیر برای کسی ندارن!
علی: اولا که سرگرد شر نیست و خیره! خوشحالم مردی مثل احمد آقا پشتت هست و خیال من راحته که پشت و پناه داری! دوما ،چرا میگی قرار بود؟ دیگه قرار نیست زنم بدی؟ کی رو نشون کردی؟
علی حنانه و دل کوچکش را خوب می شناخت، حال حنانه عوض شد و صورت کبودش پر از ذوق شد و اعتنایی به درد زخم ها و کبودی های صورت نکرد: دختر ایران خانم! تو همون کوچه میشینن! انقدر ماه هستش که نگو! یک کارهای خشگلی بلده. تازه سواد داره! دیپلم گرفته تازه. خیلی مهربون و خانوم هستش. نجیب و با ادب!
علی به ذوق مادرش نگاه کرد و دلش گرفت: انشالله جنگ تموم بشه، با این اوضاع نمی تونم زن بگیرم. ممکنه برم و دیگه بر نگردم!
حنانه: این همه آدم هم میجنگن هم زن و بچه دارن مادر!
علی: می دونم. اما چشمهای منتظر تو بسه برام! تازه خیالم از تو راحت شده!
حنانه را روی رخت خواب خواباند و خودش هم بالشی گذاشت و کنارش دراز کشید که حنانه گفت: پتو هم بردار! سردت میشه.
علی بلند شد و پتویی از داخل کمد دیواری برداشت و دوباره دراز کشید. دست روی چشمهایش گذاشت و گفت: خیلی خسته ام!
علی فورا به خواب رفت و حنانه بیدار بود. فکرش جایی حوالی جاده اصفهان بود. حس عجیبی داشت. بجز شرم که تمام جانش را در بر گرفته بود، حس دخترکانی را داشت که خواستگار دارند و جز شرم، ذوقی هم در دل داشته و اضطراب پیچیده در قلبشان هم نشاط میدهد. از خودش خجالت کشید. وقت عروس آوردنش بود و در دلش دخترک تازه عروسی زنده شده بود. همان که به دست حنان دفن شد! همان که حنان زنده به گورش کرد! هنوز هم بعد از بیست سال، آن یک ماه زندگی مشترک، مثل خوره جانش را می خورد. نام حنان تنش را می لرزاند! کاش می توانست او را نفرین کند. کاش می توانست بگوید خدایا! عذابش را بیشتر کن! اما دیدن علی دهانش را می دوخت. حنان پدر علی بود و همین حرمت داشت.
بعد خیال احمد در ذهنش نشست و حنان را بیرون کرد. آرام صحبت کردنش، نجابت نگاهش، اعتماد به نفسی که داشت و اعتماد به نفسی که به حنانه می داد. دلش با دیدن علی که دنبالش آمده بود آرام شده بود اما نگاهش که به سرگرد افتاد، تپش قلب گرفت! چقدر شرمنده شده بود مقابل چشمان سرگرد! حقارت را حس می کرد اما سرگرد پر از اعتماد به نفس بود. سرگرد پر از اقتدار بود و حنانه تازه می فهمید چقدر به چون اویی در زندگی اش نیاز داشته! اما یاد نگاه زهره خانم افتاد و تنش لرزید و درد در جانش انداخت. بعید بود زهره خانم او را بپذیرد! خیلی بعید بود!
هوا تاریک بود که تلفن زنگ خورد. علی که تازه بیدار شده بود بلند شد تا قبل از آن که صدا، حنانه را بیدار کند جواب بدهد.
علی: بله، بفرمایید!
صدای احمد در تلفن پیچید: سلام علی آقا! خوبی بابا!
چیزی در قلب هر دو نفرشان تکان خورد. حس شیرینی در جان هر دو ریخته شد و علی گفت: خوبم. ممنون.
احمد لبخند زد: خداروشکر! مامان خوبه؟ مشکلی ندارید؟
علی: نه، ممنون! همه چیز هست.
احمد کمی سکوت کرد. دلش می خواست با حنانه حرف بزند اما شرم داشت.
علی گفت: رسیدید کاشان؟
احمد از فکر بیرون آمد: آره تازه رسیدم. هنوز خونه نرفتم. وایسادم به شما زنگ بزنم خیالم راحت بشه بعد برم خونه. برسم خونه دیگه معلوم نمی کنه کی بتونم زنگ بزنم.
اما دل خودش هم می دانست که بی تابی خواهد کرد و مثل پسران هجده ساله همه را دور می زند تا لحظه ای صدای او را بشنود. اویی که در خانه اش بود اویی که محرم جانش بود.
علی گفت: شما که رفتی ما خوابیدیم. الان بیدار شدم. فکر کنم مامان بیداره! صداش کنم؟
دل احمد به تکاپو افتاد. همه تن گوش شد و منتظر ایستاد. سکه دیگری در تلفن انداخت تا قطع نشود. خط به سختی آزاد می شد و او توان بیشتر انتظار کشیدن را نداشت.
صدای حنانه دلش را آرام نکرد بلکه با خوشی بیشتر تپید
حنانه: سلام!
احمد: سلام خانم! احوال شما؟ بهترید الحمدالله!
حنانه به علی نگاه کرد که به آشپزخانه رفت که او کمتر خجالت بکشد: بد نیستم.
احمد ناراحت گفت: خیلی درد دارید؟
حنانه لب گزید: خوب میشه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۲۸