رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۳۵ حنانه کنار در ورودی نشست. خانه کیپ تا کیپ جمعیت نشسته بود. زهره خانم را بالای مجلس بین خواهران و زن برادرانش نشاندند. عده زیادی در حال پذیرایی با چای و خرما بودند. مثل همیشه اول نوبت نهار آقایان بود. حنانه به سختی نشسته بود. درد پهلو و کمرش خیلی زیاد شده بود. از داخل کیفش داروهایش را در آورد و از دختری که در حال پذیرایی بود، کمی آب خواست. زهره خانم که کنار زن برادربزرگش، رباب نشسته بود، گفت: اون خانم که دم در نشسته رو ببین. همون که ریز میزه هست. رباب نگاهی انداخت و گفت: همون که خیلی سفیده؟ زهره خانم: آره. همونیه که واسه داداشت گفته بودم! رباب خانم پرسید: خیلی بچه نیست؟ زهره خانم: پسرش بیست سالشه! رباب خانم: اینجا چکار میکنه؟ مگه نگفتی تهران هستن؟ زهره خانم: برای تسلیت اومدن. احمد خیلی به پسرش کمک کرده. اون خونه بود احمد تازه خریده بود، گفته بودی برای خواهرزادت، که نشد و احمد گفت قولش رو به کسی داده! رباب خانم: خب! زهره خانم: این و پسرش نشستن دیگه! کسی مقابلشان ایستاد و تسلیت گفت و دقایقی بحث متوقف شد اما رباب خانم که تازه برایش موضوع جذاب شده بود گفت:حالا تا کی هستن؟ من به آقا داداشم بگم، با اعظم و اکرم و صدیقه صحبت کنم، بشینن کنارش، مزه دهنش رو ببینن، یک کمی باهاش آشنا بشن، ببینیم چی میشه. زهره خانم گفت: بعد نهار میرن! رباب خانم آرام گفت: اِواه! حالا تا اینجا اومدن، دو روز نگهشون دار شاید جور شد! اعظم می گفت آقا داداشم همه رو کلافه کرده! زودتر زنش بدن برسن به زندگیشون بنده خدا ها! زهره خانم دو دل شد. دوست نداشت بیشتر نزدیک احمد بمانند اما صلاح را بر ازدواج زودتر حنانه می دانست، پس به رباب خانم گفت: اشکال نداره نگهشون میدارم تا سوم! تو هم زودتر هماهنگ کن ببیننش و اگه نتیجه گرفت برن برای خواستگاری و عقد‌! رباب خانم گفت: نمی دونم. تا چهلم آقا جون که نمیشه! آقا داداشت ناراحت میشه! زهره خانم گفت: جواد با من. خودم باهاش حرف میزنم. تو کارهای خودت رو انجام بده. رباب گفت: ازدواج کنن، خونه احمد و خالی می کنن؟ زهره خانم: خواهر زادت هنوز خونه پیدا نکرده؟ رباب خانم: نه، هنوز نتونستن. بعدش هم آشنا باشه صاحبخونه، خیال خواهرم راحت تره! دختر تنها تو شهر غربت خب خطرناکه. زهره خانم: خوابگاه نگرفت مگه؟ رباب خانم: خب خوابگاه هست اما خونه داشته باشه، راحت تره! بالاخره خواهرم اینها می خوان برن سری بزنن به بچه! جایی داشته باشن! البته خواهرم هنوز میل داره برای احمد! دختر بزرگش رو که پسند نکردین، منتظر شاید این یکی دل احمد آقاتون رو برد! زهره خانم دست رباب را در دست گرفت: به جان احمدم، به جان دو تا دخترام، من از خدام بود دختر خواهرت! احمد میگه زن نمی خوام! رباب خانم کنایه زد: از اول نباید سراغ غریبه می رفتی! سه بار ضربه خورد دیگه! زهره خانم گفت: بمیرم واسه بچه ام! تک و تنها تو غربت زندگی میکنه. انشالله که بخت خوب گیرش بیاد! رباب خانم: انشالله... حنانه آنقدر منتظر آب ماند که چای مقابلش سرد شد. قبل از اینکه استکان چای سرد شده را هم ببرند، حنانه قرص هایش را خورد. از برخوردهای زهره خانم کاملا فهمیده بود که او هرگز حنانه را نخواهد پذیرفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای‌مادرانه💖 قسمت۳۶ احمد بعد از اطمینان از عدم کمبود در پذیرایی و نهار، کنار علی روی فرش های پهن شده در حیاط نشست: همه چیز خوبه علی آقا؟ علی بشقاب خالی از کنارش برداشت و مقابل احمد گذاشت: بفرمایید بخورید که از پا افتادید، همه چیز عالیه. احمد کمی از دیس عدس پلو در بشقاب کشید: خوشحالم که اینجایید! علی لقمه را قورت داد: میدونم! احمد با آرنج به پهلوی علی کوبید: اذیت نکن بچه! نوبت من هم میشه ها! علی به احمد نگاه کرد: شما همیشه باش، هر چقدر خواستید من رو اذیت کنید! احمد به عمق حرف علی پی برد. دلش برای تنهایی تمام این سالهای حنانه سوخت: نه که خیلی محل میذاره به من؟ علی آرام گفت: ناراحت نشید ازش، دلیلش رو به من گفت! اگه شما هم بشنوید میفهمید که حق داشت. علی پچ پچ وار حرف های حنانه را به احمد گفت. دل احمد آرام شد و گفت: حالا که اومدید، دوست داشتم بمونید‌ علی خنده اش را فرو خورد: من یا یکی دیگه؟ احمد اعتراض کرد: علی! منظورم جفتتون بود! تو دیگه واقعا پسرمی! تا چند روز پیش اگه مثل پسرم بودی الان تو تقدیر و سرنوشت هم هستیم! و علی چقدر خوشحال بود از این بودن ها، از این پدر داشتن ها! از نهار خیلی گذشته بود و هنوز حنانه از خانه بیرون نیامده بود. علی به احمد گفت: نمی دونم چرا مامان بیرون نمیاد. گفتم زودتر بیاد که دیر نشه! میشه برید بگید بیاد؟