احمد گفت: باشه‌ و رفت و کنار در ورودی اتاق ایستاد و مادرش را صدا زد: کربلایی زهره! زهره خانم. صدای نازک زنانه ای را شنید که گفت: کاری دارید احمد آقا؟ احمد گفت: میشه مادرم رو صدا کنید؟ دختر گفت: چشم. الان صداشون میکنم. راستی تسلیت میگم بهتون. نشد زودتر بهتون تسلیت بگم. انشالله غم آخرتون باشه و زودتر حال آقاتون خوب بشه. احمد فقط زمزمه کرد: ممنون. سکوت شد و احمد که دید دخترک نمی رود مادرش را صدا کند، دوباره گفت: میشه لطفا مادرم رو صدا کنید؟ دخترک بله ای گفت و رفت. می دانست که این خواهرزاده زندایی رباب، همان دخترک دانشجویی که خیال آمدن به خانه تازه خریده اش را داشت، چشم داشتی هم به خودش دارد. دختر بچه ای که این همه فاصله سنی را نمی دید و خانواده ای هم که فقط می خواستند دخترشان را شوهر بدهند! کاش مادرش همدست آنها نشود. چقدر خوشحال شده بود که خانه را از اول به علی قول داده بود! انگار تقدیرش در این خرید خانه و مستاجرش بود! زهره خانم دم در آمد و گفت: چی شده مادر؟ احمد: به حنانه خانم بگید بیان، علی دم در خیلی وقته منتظره! زهره خانم: نه مادر، خوب نیست الان برن، حق داشتی، مهمون هستن به هر حال! به علی آقا بگو بشینه، یکی دو روزی رو بد بگذرونن! چیزی در دل احمد شکفت اما بی خبر بود که.... حنانه که رباب خانم و برادرزاده هایش کنارش نشسته بودند و مثلا می خواستند او حس تنهایی نکند، دایم به سوالات بی پایان آنها پاسخ می داد. حس بدی داشت. می دانست که علی منتظر اوست. خواست به بهانه علی بیرون برود که زهره خانم آمد و گفت: به احمد گفتم به علی آقا بگه امشب هستید! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۳۷ علی تمام وقتش را صرف کمک به احمد کرد. در شستن ظرف ها، تمیز کردن حیاط، آماده کردن شام. جمع کردن فرش های حیاط. وقتی احمد گفت: تو مهمون من هستی، بشین بذار ازت پذیرایی کنیم. علی دست احمد را گرفت و گفت: من از خیلی از افرادی که دارن کمک می کنن، به شما نزدیک تر هستم. درسته کسی نمی دونه! خودم که می دونم وظیفه ام چیه! و مشغول کار شد. بعد از شام و سرد شدن بیشتر هوا، جمعیت کم کم پراکنده شد. هر کسی به خانه اش رفت. خواهر و برادر زهره خانم که از راه دور آمده بودند، در خانه پدر می ماندند. احمد به مادرش گفته بود که برای راحتی مهمانهایش، آنها را به خانه خودشان می برد و زهره خانم گفته بود کمی بنشیند تا او هم همراهشان شود. احمد نگران حنانه بود. می دانست درد دارد و این نشستن ها او را عذاب می دهد. حتی نتوانسته بود از صبح تا الان با او حرف بزند. حرف زدن که هیچ، با آن رو گرفتنش، هیچ از صورتش پیدا نبود. حتما کبودی هایش بدتر شده اند که این چنین صورتش را پنهان کرده. درد و خشم با هم به قلبش سرازیر شد. علی کنار حنانه نشست و دست روی دست پای او گذاشت تا توجه حنانه به خودش جلب کند. حنانه: جانم؟ علی: چرا نیومدی بریم؟ حنانه: زهره خانم نذاشت! علی: ایشون که صبح عذر ما رو خواسته بودن که؟ چی شد نذاشت؟ حنانه گفت: علی! به نظرم امشب بریم تهران! علی: چرا؟ حنانه: حس بدی دارم. علی: احمد آقا گفت، مادرش گفته یکی دو روزی می خواهد ما رو نگه داره! خیلی خوشحال بود بنده خدا! حنانه: زهره خانم، یک فکر هایی داره انگار. علی نگران شد: چی می دونی مامان؟ حنانه: نمی دونم. یعنی مطمئن نیستم. گفتنش درست نیست اما موندنمون بیشتر ایجاد دردسر می کنه! علی گفت: حالا امشب بمونیم، فردا صبح میریم. حنانه آهی کشید و گفت: انشالله فکر من غلط باشه! علی انشااللهی گفت و پرسید: داروهاتو خوردی؟ حنانه گفت: ظهر خوردم اما مال شب رو نه. علی گفت: یک ساعت پیش باید می خوردی! حنانه گفت: یک ساعت پیش هم به اون دختر خانم گفتم بهم آب بده، نداد! نمی دونم چرا هر بار ازش آب خواستم نداد! علی اخم کرد: یعنی چی؟ حنانه که اخم علی را دید گفت: هیچی! بنده خدا از صبح داره پذیرایی می کنه! حتما یادش رفته دیگه! احمد متوجه شد که آن دختر، از وقتی وارد خانه شده اند حسابی دور احمد آقا می چرخد: چطور یادش نمی ره از احمد آقا پذیرایی کنه؟استکان چای خالی نشده، یکی دیگه می ذاره! یک لیوان آب یادش نمی مونه؟ حنانه گفت: زهره خانم گفت که برای احمد آقا نشونش کرده. بعد از چهلم پدشون و بهتر شدن حال پدر احمد آقا، قراره برن صحبت کنن. می گفتن تمام شرایط احمد آقا رو قبول کرده. علی گفت: پس این طور! بعد گفت: پاشو بریم. امشب مسافرخونه ای جایی می ریم تا صبح حرکت کنیم. نیاز به استراحت داری. حنانه گفت: احمد آقا ناراحت نشه! علی: من الان فقط نگران تو هستم. میرم با احمد آقا صحبت کنم. پنج دقیقه دیگه بلند شو خداحافظی کن.