سفره را پهن کردند و همه دور سفره نشستند. مش کاظم نگاهی دور سفره انداخت و بعد با صدای آرام،زیر گوش اکرم گفت: اون زنی که گفتی کو؟
اکرم گفت: نمی دونم!
مش کاظم غر زد: این همه پول حلیم ندادم که بگی نمی دونم ها!
اکرم با اشاره از رباب پرسید کجاست؟
رباب زیر گوش زهره گفت: برو ببین می تونی بیاریش، داداشم یک نظر ببینتش.
احمد از آن سمت سفره گفت: مامان!برای حنانه خانم صبحانه بردید؟
زهره اخم کرد و از جا بلند شد: لازم نیست به من مهمون داری یاد بدی!
احمد متعجب از عکس العمل مادرش، متعجب از علی که کنارش نشسته بود،پرسید: حرف بدی زدم؟
علی خنده محجوبی کرد: نه! فقط زیادی دارید احساس مسئولیت می کنید!
احمد متعجب تر شد: واقعا؟
علی گفت: احتمالا قبلا هم از این توجه ها به کسی داشتید؟
احمد سکوت کرد. جوابش یک نه بزرگ بود. بعد از بهم خوردن عقدش، دیگر به کسی توجه نکرده بود. پس مادرش حق داشت واکنش نشان دهد.
رفتارش دست خودش نبود. دلنگران بود و تا اینجا هم به نظر خودش، خیلی مراعات کرده بود.
زهره خانم سراغ حنانه رفت.
زهره: بهتری؟
حنانه گفت: الحمدالله.
زهره: خداروشکر. پس پاشو کمکت کنم بریم سر سفره.
حنانه به سختی بلند شد و چادرش را سر کرد. وقتی میزبان عذرش را از اتاق خواسته بود، نمی توانست حرفی بزند. حنانه به این بی مهری ها عادت داشت...
به سختی راه رفت. جای لگدی که به کمرش خورده بود، با هر حرکت، نفسش را می برد. وارد اتاق که شد، علی از جا پرید: چرا از جات بلند شدی؟
احمد نگاه گله مندی به مادرش کرد. حنانه خیلی خجالتی بود و مادرش را هم خوب می شناخت!
علی دست حنانه را گرفت و کمک کرد قدم بردارد و او را سمت دیگر خودش که خالی بود، نشاند.
برایش حلیم ریخت و چای را کنار دستش گذاشت. کاسه مربا و تکه نانی را هم نزدیک تر کشید و پرسید: چیز دیگه ای می خوای؟
رباب اشاره ای به برادرش زد. مش کاظم عینکش را بالا داد و با دقت به حنانه نگاه کرد. با چادرش صورتش را پنهان کرده بود. وقتی گوشه چادر را رها کرد تا قاشق را بردارد، کمی صورتش نمایان شد و مش کاظم لبخند زد. لبخندی که احمد دید. یاد حرفهای مادرش درباره مش کاظم و حنانه افتاد و به آنی رنگش کبود شد.
آرنجش را به علی کوبید. سر علی که به سمتش چرخید، گفت: به مادرت بگو چادرش را درست کنه! یکی اینجا داره چشم چرونی می کنه!
علی نگاهی به جمع مردان انداخت و نگاه و لبخند مش کاظم را دید.
زیر گوش حنانه گفت: فکر کنم حدست درست بود. چادرت رو خوب بگیر تا دعوا نشده.
حنانه چادرش را مرتب کرد و صورتش را پنهان کرد.
در سمت دیگر، زهره و رباب خوشحال از پسند شدن حنانه، لبخندی رد و بدل کردند.
مش کاظم زیر گوش اکرم گفت: خب چرا صحبت نمی کنید؟ خواستگاریش کنید دیگه!
اکرم با تعجب گفت: الان؟ بذار سوم حاجی بگذره!
مش کاظم اخم کرد: مگه می خوام چکار کنم؟ صحبت کنید که تا محضر ها نبستن بریم عقد کنیم دیگه!
اکرم گفت: بابا!چرا اینقدر هول کردی؟
مش کاظم اخم کرد: حرف نزن اینقدر. اگه نمی تونی، خودم باهاش حرف بزنم؟
اکرم گفت: نه! به عمه میگم باهاش حرف بزنه.
مش کاظم دوباره گفت: حرف الکی نزنه ها! تا بعد ظهر عقد کنیم!
سفره را جمع کردند. در بین رفت و آمد ها اکرم پیغام مش کاظم را به رباب رساند. رباب هم سری به افسوس تکان داد و به زهره گفت: کاظم میگه الان بگیم بهش و تا بعد ظهر عقد!
زهره گفت: چه عجله ای هم داره!
رباب خندید: بد جور حنانه دل داداشم رو برده!
زهره گفت: پس تا قبل اومدن در و همسایه، بهتره حرفش رو پیش بکشیم.
زهره با کمک رباب اتاق را خلوت کردند و هر کس را پی کاری فرستادند. تنها مش کاظم دخترانش. رباب و همسرش، زهره و احمد و علی و حنانه مانده بودند.
زهره صحبت را باز کرد: برای این حرف ها خیلی زوده. اما می دونم روح بابام هم راضیه. حنانه جان، اون سری باهات درباره مش کاظم صحبت کردم. مرد خوب و خانواده داری هستش. همسرش فوت کرده و همین سه تا دختر رو داره.
احمد نفسش بالا نمی آمد. به علی گفت: جمع کن این بساط رو! جمع کن تا خودم جمع نکردم! زن من رو، مادرم داره برای یکی دیگه خواستگاری می کنه!
احمد به سختی نفس می کشید. صورت و گردنش سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته بود و نگاهش مات قالی بود.
زهره خانم متوجه پسرش نبود. حالش را ندید و ادامه داد: حالا هم تو هستی و هم علی آقا! این هم مش کاظم ما! اهل زندگی! آینده خودت و پسرت تضمین میشه.
مش کاظم گفت: صد تومن هم مهرت می کنم.
احمد دستی به یقه لباسش کشید! داشت خفه میشد! چه با منت هم گفت صد تومن مهرت می کنم! مِهر آن هم برای حنانه او؟ زنی که تمام دارایی احمد مِهرش بود؟
علی اخم داشت. ناراحت بود: همونطور که خودتون گفتید، این حرف ها الان درست نیست. ما برای تسلیت اومدیم. بهتره دیگه حرفی زده نشه.
رباب خانم گفت: حنانه جان نظر خودت چیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸