🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه 💖
قسمت۴۱
علی گفت: مادر من ازدواج نمی کنه!
زهره خانم گفت: این چه حرفیه علی آقا؟ مادرت حق داره ازدواج کنه و تنها نباشه.
رباب خانم گفت: شاید خودش راضی باشه!
احمد زیر لب گفت: تمومش کن علی!
علی هم گفت: مامان! خودت جواب بده.
حنانه لب باز کرد و گفت: من...
نگاهش به نگاه احمد افتاد. احمد همانطور سر به زیر با شانه ای افتاده، سرش را چرخانه بود و نگاه سرخ و صورت کبودش را نشان حنانه میداد. گِله ای در چشمانش بود. غیرت احمد درد می کرد. حنانه لبش را تر کرد و گفت: من قصد ازدواج ندارم.
زهره خانم گفت: بخاطر پسرت می گی؟
حنانه گفت: نه! من نمی خوام ازدواج کنم.
مش کاظم بلند شد و گفت: من و از کار و زندگی انداختید آوردید اینجا که این الف بچه به من بگه نه؟ می دونی چقدر پول حلیم دادم؟
احمد بلند شد که حرفی بزند اما علی زودتر گفت: شما که می دونی یک الف بچه هستش، چرا ازش خواستگاری کردی؟
مش کاظم گفت: منت سرتون گذاشتم! چی فکر کردی؟
احمد غرید: مش کاظم!
مش کاظم گفت: هان؟ چیه؟
اوضاع بدی شده بود. احمد دست در جیب کرد و مقداری پول سمت مش کاظم گرفت: این پول حلیم و ضرر بسته بودن مغازه! خوش اومدید!
مش کاظم پول را از دست احمد کشید و گفت: پس چی؟ پولم رو شما بخورید و بهم بخندید؟
همهمه شده بود و هر کس چیزی می گفت. احمد گفت: حیف اسم کاظم که روی تو گذاشتن!
علی دست حنانه را گرفته بود. سرد بود و لرزان.
زهره خانم به احمد پرید: تو چرا دخالت می کنی؟
احمد جواب داد: مگه قبلا جواب منفی نداده بود؟ شما مثلا پدرتون مُرده؟ مثلا بابای من بیمارستان هست و حالش بده؟ تو فکر زن دادن مردمی؟ حرمت آقابزرگ رو نگه نداشتید!
زهره خانم گفت: تو حرمت سرت میشه که داری با مادرت اینجوری حرف می زنی؟
احمد دلش خواست فریاد بکشد: حنانه زن منه! کسیه که قلبم رو گرم کرده! کسیه که شادی به زندگیم آورده
اما لب گزید و گفت: مهمون من هستن! حرمت مهمونم رو شکستید.
علی دست حنانه را کشید و خداحافظی گفت و رفت. احمد پشت سرشان کفش به پا کرد.
احمد: علی صبر کن!
علی ایستاد و احمد کلید ماشین را به دستش داد: با احتیاط رانندگی کن. مواظب باش.
به حنانه گفت: ببخشید که اینطوری شد! منِ بی غیرت...
حنانه حرفش را برید: غیرت به دعوا کردن نیست. ممنون که حرمت شکنی نکردید. منتظرتون هستیم!
رفتند و احمد در کوچه ماند و دلش گرمِ منتظر ماندن همسرش شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت ۴۱
علی ماشین را به حرکت در آورد و رفت. حنانه سکوت کرده بود و سرش را به شیشه تکیه داده و نگاهش را به مقابلش دوخته بود. علی گوشه ای توقف کرد: مامان!
حنانه نگاهش کرد. غم در چشمهایش موج می زد. علی گفت: می خوای عقب دراز بکشی؟
حنانه پیاده شد و در عقب را باز کرد. ساک کوچکشان را زیر سرش گذاشت و دراز کشید. علی از صندوق عقب، پتویی آورد و روی او کشید.
تمام مسیر حنانه ساکت بود و آرام اشک ریخت.
احمد مدتی در کوچه قدم زد. همسایهها می آمدند و می رفتند. خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود. احمد راه رفت و فکر کرد. تمام دیروز و امروز را مرور کرد. هر لحظه عصبانیتش ببشتر می شد و دوست نداشت با این همه خشم و عصبانیت با مادرش صحبت کند. پس در کوچه ماند و راه رفت و زیر لب استغفار کرد. ساعتی طول کشید تا به خودش مسلط شود.
وارد خانه شد. به سمت زنانه رفت. توجهی به نگاه دختری که چشمهایش روی او بود نکرد. در زد و گفت: زهره خانم!مامان!
دختر خود را به او رساند: با مادرتون کار دارید؟
احمد نگاهش نکرد. همانطور نگاهش خیره زمین بود: بله اگه لطف کنید.
زهره خانم را صدا زد و مادر و پسر در ایوان، روبروی هم ایستادند.
احمد گله کرد: این بود رسم مهمون نوازی؟که مهمون من، با گریه از این خونه بره؟
زهره خانم: ما که چیزی نگفتیم! یک خواستگاری بود مادر! نخواست، گفت نه!
احمد دستش را مشت کرد و فشرد: برای این بود که اینقدر اصرار کردی بمونن؟ خواستگاری؟ اون زن مگه چند سال داره؟ مگه یک بار نگفت نه؟ مگه یک بار نگفتم دست از سرش بردار؟ من رو جلوشون بد کردی مادر من! اون پسر همکار من هستش! حداقل حرمت نون و نمکشون رو نگه می داشتی!
زهره اخم کرد: چرا بزرگش می کنی احمد؟ یک حرفی زده شد و یک جوابی شنیده شد!
احمد: هر حرفی باید زده بشه؟ یعنی چی؟ شماها عزادارید؟ به خدا که یک ذره هم احترام پدرتون رو نداشتید! وگرنه بعد از خاک کردنش، دنبال بدبخت کردن دختر مردم نبودید! حق دارن که می گن خاک سرده! تا خاک کردید یادتون رفت کی رو از دست دادید!
زهره خانم با اخم تشر زد: حرف الکی نزن! جای این حرف ها برو بیمارستان به بابات سر بزن!