احمد به مادرش پشت کرد و به سمت پله ها رفت: من فردا بعد از سوم، بر می گردم تهران! الکی هم زیر گوش دختر مردم نخونید و امیدوارش نکنید! من نمی خوام بچه بزرگ کنم! احمد رفت و زهره خانم با خشم و اندکی ناراحتی پسرش را نگاه کرد. مادر است، دلش از غم پسرش غمگین می شود. علی ماشین را مقابل خانه احمد نگه داشت. حنانه را صدا زد: مامان پاشو رسیدیم. حنانه به سختی نشست: چرا اومدی اینجا؟ بریم خونه خودمون! علی دلجویانه گفت: اینجا هم خونه خودته! احمد آقا تلفن میزنن، جواب ندیم نگران میشه! حنانه لج کرد: به من چه؟ من رو ببر خونه، خودت بیا! علی پدرانه خرج مادرش کرد: احمد آقا گناهش چیه؟ ندیدی حالش رو؟تو اذیتش نکن مامان خانم! پشتش باش! بذار دلش گرم بشه از بودنت! اینجوری اون بنده خدا میمونه وسط تو و مادرش! دلت می خواد دعواشون بشه؟ یا احمد آقا مجبور بشه قید یکیتون رو بزنه؟ حنانه دلش می خواست احمد برایش داد بزند، دعوا کند! دلش می خواست کمی عاشقی خرجش کند و همه جا را بهم بزند. سرش را تکان داد تا رویاهای کودکانه اش را دور کند. نمی دانست روزی احمد شهر را بخاطرش بر هم می زند. نمی دانست احمد روزی دنیا را برایش کن فیکون می کند. تازه وارد خانه شده بودند که تلفن زنگ خورد. علی خندید و تلفن را جواب داد. علی: بفرمایید. احمد: سلام‌ چرا اینقدر دیر کردید؟ حال مادرت خوبه؟ علی: سلام. آروم میومدم تا کمتر اذیت بشه. الان خوبه. تازه رسیدیم. احمد: چه خبر؟ من فردا میاد. تا فردا مواظب خودتون باش. می تونم با مادرت حرف بزنم؟ علی نگاهی به اتاقی انداخت که حنانه درونش بود: نمی خواست بیاد اینجا. می گفت بریم خونه خودمون. با کلی منت کشی آوردمش که شما نگران نشید. تا اینجا گریه کرده! فکر نکنم حرف بزنه باهاتون. احمد نگران گفت: علی صداش کن بذار باهاش حرف بزنم. اون الان ناراحته، اگه باهام حرف نزنه، برای خودش، تو فکرش، همه چیز رو بزرگ میکنه. راضیش کن بیاد پای گوشی. علی گوشی را کنار تلفن گذاشت و به اتاق رفت: مامان! احمد آقا کارت داره. حنانه لج کرد: خسته ام. علی ناز کشید:پاشو مامان، گناه داره. تو این سرما معلوم نیست چند ساعته وایساده تا با تو حرف بزنه. پاشو بذار از دلت در بیاره! دست مادر را گرفت و او را با ملایمت بلند کرد و به هال برد. تلفن را به دستش داد و گفت: من میرم نون بگیرم. حنانه آهی کشید که احمد را متوجه حضورش پشت خط کرد: حنانه جان! خانم! هستی؟ صدامو داری؟ حنانه آرام گفت: سلام! احمد: سلام! خوبی؟ راحت رسیدید؟ حنانه: ممنون. خوبم. بله، دست شما درد نکنه. حالا خودتون بدون ماشین چکار می کنید؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادر انه💖 قسمت۴۲ احمد لبخند زد: نگران من نباش. خداروشکر که خوبی! دردت کمتر شده؟ حنانه: بله. احمد نفس عمیقی کشید: حنانه! حنانه بغض کرد و صدایش لرزید: بله؟ احمد: ببخش! من بی غیرت رو ببخش! منِ بی عرضه رو ببخش! حنانه! ببخش! حنانه جواب داد: تقصیر شما نبود! من باید زودتر می رفتم. دیروز فهمیدم یک خبر هایی هست! باید می رفتم اما گفتم شاید شما ناراحت بشید. احمد: کاش به من می گفتی! کاش به علی می گفتی! حنانه: نشد دیگه! احمد پرسید: دلت رو شکستن؟ حنانه: جلوی شما و علی خجالت کشیدم. احمد گفت:غیرتم درد میکنه. دارم میمیرم. حنانه آرام گفت: خدا نکنه! احمد گفت: دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار! چطور اون همه بی غیرت شدم که تونستم بشینم و بشنوم؟ حنانه با شنیدن حرف های احمد فهمید حال او بدتر از خودش هست. فهمید علی حق داشت! دلداری اش داد: کار درستی کردید! احمد: حنانه خانم! بخشیدی؟ حنانه: شما که کاری نکردید! احمد: بدتر از این که کاری نکردم، چکار می تونستم بکنم؟ باید مواظبت بودم. شرمنده ام. حنانه: این بار دلم خوش بود به بودن شما و علی! با اینکه خیلی خجالت کشیدم پیش شما اون حرف ها رو زدن، اما بودنتون دلم رو گرم کرد! احمد چشمهایش را بست و لبخند زد. حنانه را گوشی به دست، روی میز تلفن مبله اش تصور کرد: دل من هم فقط الان به بودنت تو اون خونه گرمه! خونه و دلم رو گرم کردی حنانه جان! ممنونم ازت! فردا میام! حنانه ذوق کرده از حرف های احمد گفت: قرار بود تا هفتم بمونید! بخاطر پدرتون و پدربزرگتون بمونید. و احمد فکر کرد حنانه چقدر دلش بزرگ است.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸