#داستانک 📚
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#ضرب_المثل
🔆 ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه میدانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض میکنند!
روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد.
آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت.
شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت :«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند.
مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربهای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد.
این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچهای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرفهای مادرش گوش میداد گفت: مادر! اگر این آدمیزاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفته بچهاش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!
#کلاغ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
پسری که در جلسات فرهنگی دانشـگاه به من کـمک کرد تا کرسی های آزاد اندیشی رو برگــزار کنیم اما خودش میگفت هیچوقت فکرشم نمیکرد یه روز کنار من باشه به عنوان شوهرم!
هیچکدوم از اهالی خانوادم چـادری نبودن!
مادرم قبلا بود و کنار گذاشـته بود و توجیه ایشان هم این بود که دیگه دوره ی چادری بودن نیسـت و با مانتو هم میشـود حجاب داشت!!
ـ
توجیه به ظاهر بدی نبود و پدرم هم سختگیر نبود! اصلا…
ـ
اما من درست ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ به خدای مهربونم قـول دادم که اگر از من مواظبــت کنی و حواست به دلم باشه به خاطر تو از چادر بنده ی محبوبت بی بی دوعالم فاطمه ی زهرا (س) تا پای جونم دفاع میکنم.