مگر می شود مادر باشی و نه ماه انتظارش را بکشی، سختی بکشی، تمام شب هایت را بیدار بخوابی، تمام روزها چشم دنبالش بگردانی و تا زمین خورد خود را به او برسانی و زخم هایش را با بوسه هایت شفا دهی و تنها دار و ندارت را به تیر و ترکش های ظلم بسپاری و قلب و سینه ات سنگین نباشد؟ می شود راه نفست نگیرد و اشک جاری نشود؟می شود زانو هایت خم نشود؟ می شود دست بر در نگذاری و روی زمین نیفتی؟ خدایا! نگاهت با من است؟ نگاهت را از من نگیر که سخت امتحان می گیری! فصل دوم: من، او. پس «تو» کجایی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۵۷ 16بهمن سال 60 احمد در انتظار رسیدن اتوبوسهای جدید برای تحویل گرفتن نیرو بود. نزدیک عملیات بودند. اگر به امید خدا همه چیز خوب پیش می رفت، بعد از این عملیات باز می گشت. اتوبوس ها رسیدند و او را از فکر کردن به حرف هایی که باید به مادر می زد، بیرون آوردند. یک به یک نیرو ها پیاده می شدند. همه ورزیده و آماده! احمد نگاهش به آنها پدرانه بود. خیلی هایشان را می شناخت اما ناگهان نگاهش در نگاه آشنایی گره خورد. علی با لبخند احترام گذاشت و احمد او را در آغوش گرفت: تو اینجا چکار می کنی؟ علی: سلام. همون کاری که شما می کنی! احمد به صورت علی نگاه کرد، هنوز دستش دور شانه او بود: مادرت؟ علی: چند روز دیگه شما میرید دیگه! احمد: بعدا حرف می زنیم! باید اول به کارهایش می رسید. دیگر همه خواب بودند که احمد پس از آخرین بررسی ها، برای استراحت رفت. در چادر فرماندهی هم همه خواب بودند. آرام زیر پتو رفت. یاد حنانه و آن شب که در اتاق سرد با کمترین امکانات خوابیده بود، تمام این شب های سرد همراه او بود. دلش تنگ شده بود. حسی که هیچ وقت اینقدر شدید نبود. دلتنگ مادر و پدر و خواهر هایش میشد اما هیچ یک این اندازه او را آزار نمی داد. دل نگرانی هایش برای او زیاد بود. تا چند روز دیگر همه چیز را فیصله می داد و خیال خودش را راحت می کرد. بعد از آن هر بار که می خواست اعزام شود، حنانه را به پدر و مادرش می سپرد و با خیال راحت ساکن این دشت ها و کوه ها می شد. مادرش خوب از او مواظبت می کرد. تنها عروسش، کسی که سالها انتظار آمدنش را می کشید. حنانه اینقدر خوب بود که همه جذب محبت هایش شوند. آنقدر به حنانه و مادرش فکر کرد تا خواب چشمهایش را ربود. علی اما در ظلمت شب در سجده ذکر می گفت و اشک می ریخت. دایم می گفت« الهی من لی غیرک». آن شب و حتی فردای آن روز، احمد نتوانست با علی صحبت کند. شب که شد، وضع عوض شد. حمله ارتش بعث به چزابه! چزابه در خون بود! نزدیک ترین نیروها برای کمک اعزام شدند. احمد آخرین نفر به درون کامیون پرید و میله را گرفت. تمام نیروهایش، مسلح و آماده بودند. بعضی هایشان برای اولین بار آمده بودند و بعضی دیگر چند باره. علی را در بینشان دید. دلش لرزید. آرامش علی او را ترساند. علی سراسر غیرت و مردانگی بود. کاش با او حرف زده بود. مادرش چشم انتظار بود. آرزو چشم انتظار بود. نزدیک محل شدند. کامیون در حال حرکت بود و از هر طرف صدای انفجار و شلیک می آمد. نیروها از دو طرف کامیون به بیرون می پریدند و پناه می گرفتند‌. هر لحظه امکان زدن کامیون وجود داشت. علی به بیرون پرید. احمد آخرین نفر بود که از کامیون خارج شد. صدای انفجار، شلیک، سوت، فریاد... احمد خود را به علی رساند: امروز اگه قرار باشه یکی از ما زنده بمونه، اون تویی! پس از من دور نشو و خودت رو تو خطر ننداز! علی لبخند زد، هنوز چشمهایش روی هدف بود و شلیک می کرد: بابا! مواظب مامان باش! دل احمد لرزید. علی خندید: تمام عمرم دوست داشتم بابا داشتم! این چند ماه خیلی دوست داشتم بابا صداتون کنم. علی به سمت دیگری دوید و رفت. احمد کاملا بهم ریخته بود. به خودش تشر زد: خودت رو جمع کن مرد! جنگ بالا گرفت. حمام خون راه افتاده بود. شهید روی شهید. صدام هم به تماشا آمده بود. به تماشای خون هایی که می ریخت! به تماشای تجاوز به خاکی که حقش نبود! به تماشای ظلم و ستمی که می کرد! جوان و پیر در خاک و خون بودند. نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. احمد سعی داشت که تلفات را به حداقل برساند. علی را دید که به کسی کمک می کند تا به آمبولانس برساند. لباسهایش خونین بود. احمد هم تیر به بازویش خورده بود اما خود را به علی رساند. گردن علی پر از خون بود. مجروح دیگری که آورده بود را از او گرفت و گفت: خوبی؟ خون از گردنش بیرون می جهید. به زمین افتاد. احمد چند نفر را صدا زد. علی را روی کول انداخت و به سمت آمبولانس دوید. علی گفت: منو بذار و برو. به سختی حرف می زد. احمد داد زد: حرف نزن! الان میریم بیمارستان. تو خوب میشی! مادرت منتظره!