رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۵۹ در راه پله آقای رحیمی دست احمد را گرفت: نمی خوای لباسهاتو عوض کنی؟ احمد روی پله نشست و هق هق کرد. آستین لباس پاره اش را نگاه کرد: خون علی هستش. تو بغلم جون داد. چشم هاش بسته شد! گریه احمد و آقای رحیمی، چند نفر دیگر را هم به گریه انداخت. احمد اما در حال و هوای دیگری بود: از گلوش خون بیرون میزد. سعی کردم جلوی خون ریزی رو بگیرم اما نشد. دیر شده بود. تقصیر منه! نتونستم برسونمش به آمبولانس. مجروح زیاد بود. قیامت شده بود. کلی شهید داده بودیم. تیر تو بازوم بود. به زور کولش کردم اما نرسیدم به آمبولانس. خونش می ریخت رو لباسم! این خون مال علی هستش! بدنش پر از ترکش بود اما اگه اون تیکه گلوش رو نبریده بود زنده می موند! اگه اون به شاهرگش نخورده بود! احمد حرف زد و گریه کرد. خود را مقصر می دانست. مقصر از بین رفتن جان یک جوان! مقصر تنهایی های یک مادر! احمد گفت و سبک شد اما نفهمید حنانه دم در ایستاده و تمام حرف ها را شنیده. تا زمانی که ایران خانم داد زد: یا جده سادات! حنانه! حنانه! احمد پله ها را دو تا یکی بالا رفت و خود را به خانه رساند. حنانه ایستاده بود. با نگاهی مات. خیره به نقطه ای. بدون واکنش. نگاه خالی حنانه احمد را ترساند: حنانه خانم! ایران خانم گفت: حنانه! گریه کن عزیزم! گریه کن! برای علی اصغرت گریه کن! برای گلوی پاره بچه ات گریه کن! احمد تشر زد: بسه خانم رحیمی! ایران خانم گفت: همه حرفهاتون رو شنیدیم. باید گریه کنه وگرنه میمیره! گریه کن حنانه! برای گلوی پاره علی اصغر رو دست امام حسین ( علیه السلام) گریه کن! حنانه گریه کرد. قطره اول، قطره دوم و باران اشک آمد. نگاهش روی لباس خونین احمد نشست. خون های خشک شده که رنگشان عوض شده بودو سرخی اول را نداشت. حنانه دست دراز کرد و دستش را روی خون پسرش کشید: علی! مامان! احمد طاقت نداشت. پشت کرد که برود. حنانه گفت: میشه این لباس رو بدین به من؟ احمد همانطور که پشت به حنانه ایستاده بود سری تکان داد و رفت. به خانه اش رفت و لباس هایش را عوض کرد. لباس سیاه بر تن کرد و لباس رزمش را با احتیاط تا کرد و درون پلاستیک گذاشت. باید این را به حنانه می داد! آن شب حنانه با در آغوش کشیدن پیراهنی خوابید که پر از علی بود. پر از قطره های خون عزیزترینش. کسی آن شب نخوابید. ایران خانم و آرزو در اتاق کنار حنانه بودند و هر کس سعی داشت به دیگری نشان دهد که خوابیده. آرزو برای مردی گریه می کرد که آرام پا به درون قلبش گذاشته بود و بی صدا رفته بود. علی مهمان قلبش بود. مهمانی که نیامده عزم رفتن کرد و دیگر هرگز باز نمی گردد. چه بد میزبانی بود قلبش! چه بد تقدیری بود تقدیرش! احمد گوشه اتاق دراز کشیده و به سقف نگاه می کرد. آقای رحیمی آرام آرام قرآن می خواند. آن شب کسی پلک نبست. چشمهای سرخشان شاهد اشک های نیمه شب بود. حنانه برای میوه دلش، آرزو برای آرزوهای در خاک خفته اش، ایران خانم برای دل دخترش و جوان ناکام در خاک خفته، احمد برای بی قراری های مادرانه و تنهایی های حنانه اش، و آقای رحیمی برای خون های ریخته برای خاک سرزمینش! چند گل باید پرپر میشد؟ همه با لقمه هایشان بازی می کردند. بجز حنانه که اصلا از اتاق بیرون نیامده بود. احمد نانی که در دست داشت را وسط سفره انداخت و بلند شد و به اتاق رفت. مقابل حنانه نشست و گفت: حنانه خانم! بلند شید بریم یک لقمه بخورید. باید بریم پیش علی! حنانه نگاه سرخ و مظلومش را به احمد انداخت و با لبهایی که از بغض می لرزید گفت: بریم پیش علی! احمد آرام زمزمه کرد: میریم! اما اول یک چیزی بخور! تو مادر شهیدی! نگاه مردم به تو هستش! علی قهرمان این سرزمینه! پاشو خانم! پاشو نشون بده مادر یک قهرمان این سرزمین، شیر زن هست! حنانه مظلومانه گفت: علی تربیت شده آقا بود. همه عشقش امام بود. می گفت من همون سرباز در گهواره امام هستم. من بلد نیستم. من فقط بچه ام رو می خوام. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۶۰ احمد به خودش فشار می آورد که گریه نکند. باید حنانه را آماده می کرد: علی به مسیرش به هدفش به امامش ایمان داشت! نذار یکدونه پسرت اینجوری بره! بذار با آرامش بره، خیالش از تو راحت باشه و بره! تابوت علی در مسجد بود. خبرش را برای احمد آوردند. حنانه با کمک آرزو و ایران خانم به سمت مسجد می رفت. مسجدی که علی بیشتر وقت آزادش را در آن بود. حنانه چه روز هایی که با شادی کمک به جبهه ها به این مسجد می آمد. نمی دانست که او هم باید سهمی برای این سرزمین بدهد.