حاجی متعجب شد بعد پا تند کرد و مقابل زهره نشست: از کجا؟ کی فهمیدی؟
زهره گفت: از همسایه ها شنیدم خیلی رفت و آمد داشت و زنم زنم می کرد. رفتم یک دستی زدم بهش که صیغه بودی؟ هیچی نگفت و شرمنده شد. منم دیدم تا احمد برگرده این رو از یاد برده، این بود که ردش کردم. به درد احمد نمی خوره!
حاجی گفت: دل بچه ات گیره! بچه هم نیست چهل سال رو رد کرده! الان باید خودش داماد داشت، عروس داشت. اما تو چکار کردی باهاش؟ دست رو دخترایی گذاشتی که هیچ جوره به احمد نمی خوردن! اون بچه رو از ازدواج فراری دادی. دل احمد رفته! بخدا چند خط نامه رو خوندم از شدت عشق و تعهدی که به حنانه داشت شرمنده بچه ام شدم. شرمنده خدا شدم!
زهره خانم گفت: شاید تا بیاد، از یادش رفته باشه! مائده بیشتر به خانواده ما میاد! حالا نامه رو بده ببینم. دلم تنگه براش!
حاجی رو برگرداند و گفت: حرف زور میزنی! جواب احمد با خودته! اون نامه هم برای تو نیست، برای زنش نوشته!
زهره خانم داد زد: هی نگو زنش زنش! اون محرمیت تموم شده!
حاجی پای سجاده ایستاد و گفت: وقتی برگرده دوباره میشه زنش! احمد دل داده! باهاش کنار بیا!
بعد نمازش را بست.
~~~~
مائده رو به مادرش گفت: بسه هرچی منو سر دوندن! خاله هم خودش امید نداره! من به رضا جواب مثبت میدم. تا کی صبر کنم برای کسی که اصلا روی خوش نشون نمیداد؟ تازه مگه همسایه ها نگفتن اون زنه، حنانه، زنش بود؟ من به امید چی بمونم؟ به امید چند دهنه مغازه باباش؟ اخلاق داشت؟ مهر و محبت بلد بود؟ کارش درست و حسابی بود؟ چی داشت اون کوه یخ؟ رضا همون کسیه که من می خوام!
مادرش در سکوت تماشایش کرد. چقدر دخترش عوض شده بود! انگار او را نمی شناخت! مائده تا چند سال پیش چند کلمه حرف را به زور میزد! حالا برای مادرش بلبل زبان شده بود.
~~~~
حنانه در دیگ نذری را گذاشت و رو به مهدیه گفت: به بچه ها بگو بیان غذا رو بکشن که برنج دم کشیده!
مهدیه دست حنانه را کشید و گفت: قبول باشه عزیزم.
بعد به زهرا زن قباد گفت: برو به مراد و قباد بگو بیان کمک. مرضیه هم بگو ظرفها رو بیاره. تو هم کمکش کن.
هر سال برای مراسم علی دیگ بزرگی قیمه بار می گذاشت. تمام سال دلتنگی اش را جمع می کرد و امروز خرج می کرد.
به مهدیه گفت: من برم که برسم سرخاک!
مهدیه گفت: هیچ وقت از غذات نخوردی!
حنانه گفت: شش ساله که لب به غذاش نزدم! کار من نیست خوردن غذای بچه ام! علی باید غذای من رو میخورد! شش ساله که بغض راه گلوم رو بسته!
مهدیه با صدای سرفه های قباد نگاهش نگران شد و به سمت قباد دوید. مراد سعی کرد قباد را نگهدارد تا از پله ها نیفتد. حنانه هم نگران شد و به سمت حوض رفت تا لیوانی پر کند. همین که لیوان را از زیر ظرف های شسته شده و روی هم چیده بیرون کشید، چاقوی قصابی که صبح سر گوسفند را بریده بود، روی دستش افتاد و دستش را عمیق برید و خون جاری شد. حنانه جیغ کشید، مرضیه به کمک حنانه رفت و دستش را گرفت: مامان! خیلی عمیقه!
قباد همانطور سرفه می کرد. مراد رو به زهرا گفت: بابا رو صدا کن.
زهرا به سمت کوچه دوید و گفت: بابا بابا! آقا قباد حالش بد شده!
🌸🌸🌸🌸🌸➖➖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۹۰
حنانه به بخیه های دستش نگاه کرد. دستی که دیگر کارایی نداشت، حرکت نداشت. دستی که باعث بیکاری اش شده بود و این بیکاری او را محتاج حقوق علی!
حتی از پس کارهای خودش هم بر نمی آمد. اوضاع سختی شده بود ولی اوضاع وقتی سخت تر شده که در فروردین خبر بد دیگر رسید. مراد از جبهه با زخم های زیادی آمد. با ترکش های بسیار آمد. مراد زمین گیر شده بود.
حنانه به سختی ظرفهایش را کنار حوض میشست که مهدیه کنارش نشست: میذاشتی من یا دخترا می شستیم.
حنانه گفت: باید عادت کنم.
مهدیه زیر گریه زد و گفت: به خدا شرمندتم! تو برام خواهر بودی، اگه مجبور نبودیم، اگه این وضع قباد و مراد نبود، راضی به رفتنت نبودیم!
حنانه گفت: همین مدت هم که اینجا بودم ممنونتون هستم. به لطف تو الان می تونم قرآن و دعا بخونم.الان هم اوضاع بچه ها مهمتره!
مهدیه گفت: خدا لعنتشون کنه. چرا دست از سر این مملکت بر نمیدارن؟ چرا ما رو ول نمی کنن تا کی باید جوان بدیم؟ تا کی داغ؟ تا کی خون؟
حنانه گفت: درست میشه! مهم اینه که چطور تموم بشه. خون بچه هامون نباید حروم بشه!
مهدیه گفت: فقط تموم بشه!تموم بشه! تو چه میدونی من چی می کشم!
حنانه بلند شد. با یک دست ظرفها را گرفت و با بغض گفت: آره، راست میگی! نمی فهممت!
مهدیه یکهو به خود آمد و گفت: منظوری نداشتم حنانه! داغ داره دلم!
حنانه در اتاقش را باز کرد و گفت: می دونم عزیزم! درد هر کسی مال خودشه!