زن اتاق نزدیک در را نشان می دهد: خیلی سال اینجا بودن. شاید شش هفت سال. خیلی با مادرشوهرم دوست بودن. بخاطر شرایطی که پیش اومد، مجبور شدن ازش بخوان اتاق رو خالی کنه‌. شوهر و برادر شوهرم تو جنگ جانباز شدن آخه‌. اتاقی را نشان داد و گفت: بفرمایید داخل. مردی روی تخت خوابیده بود. زن گفت: آقا قباد! اینها دنبال خاله حنانه هستن. مرد ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت: برگشتین احمد آقا؟ احمد جلو رفت و صورت قباد را بوسید: منو از کجا میشناسی؟ مرد خنده ای کرد که سرفه اش گرفت: خاله حنانه همیشه منتظر بود برگردید. مادرم می گفت هنوز منتظره احمد آقا بیاد. براش که خواستگار میومد گریه می کرد. یک بار شنیدم که به مادرم گفت« یک بار جلوی احمد آقا ازم خواستگاری کردن، خیلی عصبانی و ناراحت شد» می گفت « من به احمد آقا قول دادم منتظر بمونم» می بینم که برگشتید. زن شماره می گرفت بعد صدایش آمد: سلام خاله! خوبین؟ بچه ها، آقا خوبن؟ الحمدالله خوبه. سلام داره! دست بوسن خاله جان! مامان اونجاست؟دست شما درد نکنه، بزرگیتون رو میرسونم. سلام مامان. خوبید؟ نه، حالش خوبه، همه خوبن. مامان یک آقایی اومده دنبال خاله حنانه! احمد آقا! آره فکر کنم. گوشی دستت. گوشی را سمت احمد می گیرد: می خواد با شما صحبت کنه! احمد سلام کرد و صدای گریه بلند شد: احمد آقا! خودتون هستین؟ شوهر حنانه؟ قلب احمد به تکاپو افتاد. احمد: بله. خودمم! دنبال گمشدم اومدم. خبری ازش دارید؟ زن گریه می کرد هنوز. احمد گفت: تو رو خدا گریه نکنید. حنانه خوبه؟ کجاست؟ زن گفت: خیلی سختی کشید. نذارید بیشتر عذاب بکشه. حالش خوب نیست. احمد دلشوره گرفت: کجاست؟ آدرسش رو دارید؟ زن گفت: گوشی رو بده عروسم بهش بگم. احمد گوشی را به زن داد و رو به دکتر صدر گفت: میگه حالش خوب نیست! دکتر صدر می گوید: الان میریم پیشش! نگران نباش. زن تماس را قطع می کند و می گوید: الان پسرمو صدا می کنم راه رو نشونتون بده، یکم راه زیاده. پسر دوچرخه اش را از صندوق ماشین در می آورد و می گوید: من دیگه رفتم. خداحافظ قلب احمد به تکاپو می افتند: اینجا کجاست؟ ته دنیا؟ دکتر صدر می گوید: بیا زودتر پیداش کنیم. وارد کوچه خاکی می شوند. بچه ها در کوچه بازی می کردند‌. بوی زباله نمی گذاشت نفس بکشند‌. از یکی از بچه ها پرسید: خونه حنانه خانم کدومه؟ بچه ها می ایستند و به سمتی اشاره می کنند: همون که وسایلش رو تو کوچه ریختن. قلب احمد ایستاد! یا ابوالفضلی گفت و دوید سمت خانه‌. قفل بزرگی روی در بود. در خانه همسایه را می زند و زن در را باز میکند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۹۸ احمد: سلام خانم. این همسایه، این خانم کجاست؟ چرا وسایلش بیرونه؟ زن اخم می کند: شما؟ احمد لب می گزد و به سختی می گوید: شوهرشم! زن لبخند می زند: احمد آقا آزاد شدید؟ خداروشکر. احمد متعجب میشود: شما منو میشناسید! نگاه زن به قدری آشناست که انگار سالها همسایه بودند: از حنانه شنیدم شوهرش اسیر شده بود. منتظر بود آزاد بشید. چند ماه پیش که حالش بد شد بردیمش دکتر، فهمیدیم قلبش مریضه، نمی دونم دریچه چی چی گفت. خرج دوا درمونش زیاد بود، کرایه خونه رو سه ماهه نداده، صابخونه اساسش رو ریخت بیرون. همین پیش پای شما گفت چشمم به وسایلش باشه یک سر بره پیش پسرش. هر وقت مشکل داره میره سر قبر علی آقا. احمد کلافه هر دو دستش را به صورتش کشید:قلبش؟ پول؟ اجاره؟ وای خدا! حنانه! بر می گردد عقب و به دکتر صدر می گوید: بریم بهشت زهرا! احمد به سمت قبر علی دوید. کسی نبود. دور تا دورش را نگاه کرد. حنانه را ندید. دکتر صدر گفت: شاید هنوز نرسیده! احمد گفت: نمی دونم. دلشوره دارم. به اطراف نگاه می کرد. هیچ کدام از زنانی که اطرافش بودند، حنانه نبود. صدای جیغ و دادی بلند شد. دکتر صدر به سمت جمعیت دوید. احمد تصادف را دید. سر برگرداند که حنانه را پیدا کند. دکتر صدر گفت: من ماشین دارم، الان میارم. بعد بلند تر گفت: احمد بیا! احمد به سمت دکتر صدر رفت: چی شده؟ دکتر صدر گفت: یک موتوری زده به یک خانم و فرار کرده. بیا ببریمش بیمارستان! احمد گفت: حنانه رو پیدا نکردم. دکتر صدر گفت: پای جون یک آدم وسطه! احمد به دکتر صدر نگاه کرد که دوید و ماشین را جلوتر آورد. دید که چند زن کمک کردند و یک زن چادری را سوار کردند‌. چشم چرخاند در پی حنانه! نبود. صدای دکتر صدر را شنید: احمد عجله کن! احمد نشست و دکتر صدر حرکت کرد. دکتر صدر گفت: رسوندیمش بیمارستان، ماشین رو بردار برو دم خونه اش صبر کن تا بیاد. از زن صدایی در نمی آمد. احمد به زنی که پشت افتاده بود نگاه کرد و ناراحت پرسید: زنده است؟