رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۰۶
زهره خانم چند نوع غذا درست کرده بود. سفره شام را رنگین چیدند. برای حنانه روی میز غذا چیدند و احمد هم کنار حنانه نشست. به دور از هیاهوی بچه ها بودند. در دنیای خودشان غرق شده بودند. احمد از هر غذایی در بشقاب حنانه می گذاشت. هر کدام را که زودتر تمام می کرد، می فهمید دوست دارد،بیشتر می گذاشت! حنانه اعتراض مرد: احمد آقا!
احمد با همه عشق گفت: جانم؟
و حنانه خجالت زده سر به زیر انداخت: سیر شدم خب!
احمد اخم مصنوعی کرد و گفت: منو نگاه کن ببینم؟
حنانه نگاهش کرد و احمد گفت: عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند! ما که رسوای عشق تو هستیم! نکن با من خانم! چند تا قاشق دیگه بخور که خیالم راحت بشه!
از وقتی عقد کرده بودند احمد خودش دور حنانه می چرخید و اجازه نمی داد کسی کارهای حنانه را انجام دهد و این حنانه را خجالت زده تر می کرد.
سفره را جمع می کردند. خواهر ها و شوهر خواهر های احمد مشغول کمک بودند. حالش طوری نبود که این همه وقت بنشیند. رنگش پریده بود و احمد وقتی متوجه شد هراسان گفت: چی شد عزیزم؟ حالت بده؟ می خوای دراز بکشی؟
حنانه گفت: زشته، بخاطر ما زحمت کشیدن.
احمد گفت: الان فقط حال تو مهمه! بذار کمکت کنم بریم اتاق.
چادر حنانه را برایش مرتب مرد و زیر بازویش را گرفت: سنگینیت رو بنداز رو دست من.
حنانه گفت: آخه پاتون!
احمد اخم کرد: حنانه یکم به فکر خودت باش! بیا بریم.
سر راه به مادرش آرام گفت: حنانه حالش بده، می برمش اتاق استراحت کنه.
زهره خانم نگران گفت: ببر مادر! الان آب میارم داروهاشو بخوره.
به اتاق که رسیدند، در را بست و چادر حنانه را برداشت. کمک کرد روی تخت دراز بکشید. پتو را رویش کشید و گفت: چقدر این لباس بهت میاد! زیباتر شدی!
حنانه تشکر کرد. احمد او را خجالت زده می کرد.
دست چپ حنانه را گرفت و نواز کرد: بودنت برای همیشه خیلی خوبه! خوشحالم که بالاخره به دستت آوردم! ممنون که به زندگیم اومدی!
صدای در زدن آمد. احمد دست حنانه را رها نکرد و بفرماییدی گفت: زهره خانم لیوان آب را روی میز کنار تخت گذاشت و گفت: داروهاشو بده، یکم بخوابه. خیلی خسته شده! خوبی حنانه جان؟
حنانه تشکری کرد.
زهره خانم تنهایشان گذاشت. احمد قرص ها را یکی یکی به حنانه میداد.
بعد گفت: حالا استراحت کن. من همینجا می مونم.
دوباره مشغول نوازش دست چپ حنانه شد. بعد از دقایقی سکوت، حنانه گفت: پاتون خوبه؟ درد نداره؟
احمد با یک دست روی پایش دست کشید و گفت: عادت کردم نباشه اما این پای مصنوعی یکم سخته. رسیدیم ایران این رو بهم دادن. باید برم یکی سفارش بدم، میگن اونجوری بهتر از آماده هاست. کمتر اذیت می کنه. اما هنوز وقت نکردم.
حنانه دوباره بغض کرد: بخاطر من وقت نکردین؟
احمد ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیر! بخاطر دلم وقت نکردم! حالا بخواب. خودت رو اذیت نکن عزیزم.
حنانه از شرم، فورا چشم بست که احمد خندید. حنانه عادت به این محبت ها نداشت اما احمد حس خوبی در قلبش می ریخت که او را بیش از تمام این ده سال، عاشق می کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۰۷
به اصرار احمد فردای عقد همه به کاشان برگشتند. به حاج مرتضی گفته بود: با بودن مردها، حنانه خانم سختش میشه.
و حاج مرتضی همه را راهی کرده بود و در آخر گفته بود: به محض خوب شدنش بیاید کاشون! ما منتظریم!
حنانه هنوز را خود را صاحبخانه نمی دانست ولی دم در احمد زیر گوشش گفت: خانم خونه! تعارف کن بازم بیان دیگه!
و حنانه با خجالت گفته بود: این سری که نشد ازتون پذیرایی کنیم، انشالله دفعه بعد جبران کنیم!
و احمد چقدر خوشحال شده بود از این جمع بسته شدن با حنانه در مقابل خانواده اش!
زهره خانم، حنانه را بغل کرد و گفت: برای اولین بار دارم با خیال راحت از این خونه میرم! مواظب همدیگه باشید! زودتر خوب شو که می خوام کاشون براتون جشن بگیرم!
حنانه و احمد مهمان هایشان را بدرقه کردند. در را که بستند احمد دست زیر بغل حنانه گرفت و کمک کرد تا روی مبل بنشیند. قبل از نشستن، چادرش را برداشت و روی دسته چوبی مبل گذاشت:چی برات بیارم؟ دیروز کیک عقدمون رو نخوردیم! با چایی بیارم؟
حنانه گفت: زحمت نکشید.
احمد خندید و گفت: تا خوب بشی باید مواظبت باشم! بعدش من میشینم شما برام از اون چایی های خوشمزه بیار که دلم حسابی تنگه! بخصوص برای دستپختت! حالا حالا ها فکر نکنم سیر بشم!
حنانه هنوز پر از شرم بود و احمد دیگر با خیال راحت نفس می کشید. چای را دست حنانه داد و خودش کیک را با چنگال در دهانش می گذاشت. حنانه گفت: خودم می تونم.