احمد لبخند زد: بله، تونستن رو می تونی، اما برای هر بار بلند کردن و گذاشتن چنگال و لیوان، باید خم و راست بشی و اذیت میشی! دست بلا استفاده حنانه هنوز قلب احمد را می فشرد. اما نگاهش را نمی دزدید که نکند حنانه غمگین شود. بعد از چای و کیک، چهره حنانه در هم بود که احمد فورا به او کمک کرد تا بلند شود: بریم اتاقت استراحت کن! نباید زیاد بشینی! حنانه با هر حرکت چهره در هم می کشید، و احمد سعی میکرد آرامتر راه برود. احمد: خیلی درد داری؟ حنانه: خوبم! احمد اعتراض کرد: باید به من راستشو بگی! خوبم جواب نیست خانم! هر مشکل کوچکی هم داری باید به من بگی! حنانه لبخندش را فروخورد: چشم! یکم نفس کشیدن برام سخته. احمد مهربان تر گفت: قلبت چطوره؟ حنانه گفت: قرصامو بخورم خوبم! احمد درد کشیدن حنانه را میدید و درد می کشید. کلافه بود. از این همه درد حنانه کلافه و بیچاره بود. سعی می کرد که حنانه را با غذاهای خوب، تقویت کند. سعی می کرد کمتر حرکت کند و بیشتر استراحت. حنانه آنقدر ضعیف شده بود که احمد نگرانش بود. شبی حنانه از خواب بیدار شد. تشنه بود. لیوان آب کنار تخت خالی بود و احمد در اتاق نبود. آرام بلند شد و از تخت بیرون آمد. دست به دیوار تا دم اتاق رفت. احمد در سالن نشسته بود و سر به سجده داشت. صدایش زد: احمد آقا! احمد فورا از سجده بلند شد و گفت: جانم؟ چرا بلند شدی ؟ خود را به حنانه رساند: چی شده خانم؟ حنانه لیوان را سمتش گرفت: تشنه ام شد! احمد گفت: بذار کمکت کنم بری تو تخت بعد میرم آب میارم. ببخشید بیدار شدم، یادم رفت لیوانت رو پر کنم! حنانه گفت: شرمنده! احمد با چشمهای سرخ و صورت خیس از اشکش گفت: دشمنت شرمنده خانم! حنانه روی تخت نشست و گفت: خوبه اینجوری. احمد رفت و با لیوانی آب برگشت: گرسنه نیستی؟ شام خوب نخوردی! غذا گرم کنم؟ حنانه گفت: نه! اینجا میشینی حرف بزنیم؟ نمازت تموم شده؟ احمد گفت: بله نمازم تموم شده. نیم ساعت دیگه هم اذان صبح هست. کنار حنانه نشست و گفت: درباره چی حرف بزنیم؟ حنانه سر اصل مطلب رفت: درباره این همه گریه هر شب! این چشمهای همیشه سرخ! چی شده احمد آقا؟ احمد دست حنانه را گرفت و به چشمهایش زل زد: می ترسم بگم ناراحت بشی! حنانه نگران گفت: از دست من ناراحت شدین؟ کار بدی کردم؟ احمد لبخند زد: تو همه خوبی هستی خانم! برکت این خونه ای! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۱۰۸ حنانه خجالت کشید و سر به زیر انداخت. احمد دستهایش را رها کرد و روی زانویش خم شد و سرش را میان دستانش گرفت: وقتی نمی تونی راه بری! وقتی نفس کشیدن برات سخت میشه! وقتی نماز می خوای بخونی و درد می کشی! وقتی دست قنوتت بالا نمیاد! وقتی دست به دیوار می گیری! فقط به این فکر می کنم امیرالمونین چی کشید وقتی همسرش، پاره تنش، امانت پیامبرش دست به دیوار می گرفت. چی می کشید وقتی نفسش سخت بالا میومد! حنانه، غم درد های تو داره منو از پا در میاره! حیدر کرار چی کشید که همسرش رو در اون حال دید؟ در خونه رو آتیش زده دید! هتک حرمت دید! بچه اش رو شهید شده دید؟ من فقط وسایلت رو تو کوچه دیدم و داشتم از زور غیرت میکردم! اینه دلیل گریه هام! اینه دلیل بی قراریام! سرش را بالا آورد و صورت غرق در اشک حنانه را دید. نگران و شتابان گفت: چرا گریه می کنی! دنده هات درد می گیره! ببخشید. نباید این حرف ها رو میزدم! حنانه گفت: بیشترین درد صدیقه کبری، درد و غم امیرالمونینش بود! بیشترین غصه اش تنها موندن امامش بود! اما احمد آقا، هیچ وقت اینجوری به این دردهام نگاه نکردم! بمیرم براشون! احمد گفت: خانوم! عزیز! لطفا گریه نکن. برات خوب نیست! #🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۰۹ به حنانه کمک کرد تا نمازش را بخواند. تمام مدت زمان نماز حنانه، بغضش را فروخورده بود. حنانه با درد نماز می خواند. بعد از نماز میز صبحانه را آماده کرد و حنانه را روی صندلی نشاند: صبحانه بخور بعد خواستی بازم بخواب. حنانه گفت: گرسنه نیستم! احمد به چشمهای حنانه نگاه کرد: ضعیف شدی خانم! لطفا یکمی به فکر خودت باش! باید زودتر خوب بشی. چهل و نه سالمه! می خوام قبل از پنجاه سالگی عروسی بگیریم، ماه عسل بریم و بچه دار بشیم! حنانه شوکه شد: عروسی؟ بچه؟ احمد آقا! احمد خیلی جدی به حنانه نگاه کرد: آره! تو که هنوز سنی نداری! حنانه اخم کرد: منم چهل و شش سالمه خب! اگه علی بود الان سی و یک ساله بود. احمد لقمه ای کره عسل سمت حنانه گرفت و گفت: هنوز سنی نداری! می تونی مادر بشی! دو سه تا بچه داشته باشیم خوبه! می دونی که من بچه خیلی دوست دارم؟