حنانه پشت به احمد بود. لب گزید و سرش را داخل یخچال کرد و گفت: نه، تو وسایلم نبودن.
احمد اخم کرد: نکنه قبلا جای کرایه صاحبخانه برداشته؟ آره حنانه خانم؟
حنانه هنوز سرش در یخچال بود. نفس عمیق کشید و گفت: آره، صاحبخانه جای اجاره برداشته بود.
احمد نفسش را پر حرص بیرون داد و گفت: بشین بخور که باید برم سرو سامانی به انبار بدم و بعد برم سراغ وسایل. کارگر بگیرم که اونجا رو خالی کنن. بریم اونجا وسایلت رو جدا کن که اونجا رو بدیم اجاره. چقدر همه چیز گرون شده. چطور از پس مخارج بر میومدی؟
حنانه لقمه ای در دهان گذاشت و گفت: عادت به پرخوری نداشتم. مهمون هم نداشتم. من تا چند سال پیش کار می کردم. درآمدم خوب بود. تا دستم اینجوری شد.
احمد دست حنانه را گرفت: از این به بعد تمام تلاش من برای آرامش توئه خانم!
احمد بعد از صبحانه به انبار رفت. هنوز نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که با چهره و رخسار سفید شده ای وارد خانه شد و صدا زد: حنانه! حنانه!
حنانه هراسان از آشپزخانه خارج شد و تا احمد را دید با دست به صورتش کوبید: خاک تو سرم، چی شده؟
احمد گفت: بگو دروغه! بگو که واقعیت نیست! حنانه تو رو خدا بگو اشتباه فهمیدم! بگو الکی گفتی!
حنانه به سمت احمد رفت: چی شده آخه؟ چی واقعیت نیست؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸