رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۲۳
حسین کنار اسماء نشست: چرا اخماش تو همه؟
اسماء به حسین نگاه کرد: کی؟
حسین لبخند زد: تو!
چشمکی زد و پرسید: چی شده؟
اسماء سینی برنج را به عقب هل داد و کلافه گفت: خسته شدم از دستش!
حسین یک ابرویش را بالا انداخت: از دست کی؟
اسماء نفس عمیقی کشید: آقای ترابی!
حسین به پهنای صورت لبخند زد: هنوز پیگیره؟ بابا دمش گرم!
اسماء اخم کرد: مطمئنی داداش منی دیگه؟
حسین شانه ای با بی خیالی بالا انداخت: خب تو داری زور میگی! بذار بیاد یک بار! از من یاد بگیر!
این بار اسماء ابرو بالا انداخت: چی رو از تو یاد بگیرم اون وقت؟
حسین سینی برنج را به سمت خودش کشید و گفت: من اینها رو پاک می کنم. تو اعصاب درستی نداری، سنگها رو نمیبینی دندون مردم رو میشکنی!
بعد از اول مشغول پاک کردن برنج شد و هر سی ثانیه یک سنگ در آورد و به اسماء نشان داد و گفت: ببین!
بعد از پنج دقیقه حسین گفت: جدی اینو پاک کرده بودی؟ قرار بود عدس پلو درست کنی یا قلوه سنگ پلو؟
اسماء از پشت میز بلند شد و ظرف عدس ها را هم روی میز گذاشت: پس اینها رو هم پاک کن! من برم سراغ پیاز ها!
داشت از آشپزخانه خارج میشد که حسین گفت: پسر آقا ایمانی امروز تو رو ازم خواستگاری کرد!
محسن که داشت وارد آشپزخانه میشد گفت: چی؟
ابروهای در هم محسن باعث شد اسماء گوشه لبش را به دندان بگیرد و از آشپزخانه فرار کند.
محسن ظرف عدس را جلو کشید و مشغول پاک کردن شد: اسماء اینها رو پاک نکرده بود؟
حسین گفت: اعصابش بهم ریخته است، پر از سنگه! دوباره پاک کن!
محسن مشغول شد و گفت: چی شده مگه؟ قضیه مجتبی چیه؟
حسین گفت: چیز خاصی نیست. ردش کردم رفت! اما انگار اون ترابی دوباره ازش خواستگاری کرده! حسابی آتیشی شده امروز!
محسن گفت: ترابی بچه بدی نیست! در واقع خیلی خوبه! نمی دونن چرا اسماء اصلا اجازه اومدن بهش نمیده!
حسین پرسید: دیدی پسره رو؟
محسن سر تکان داد و لبخند زد: چند بار که با اسماء رفتم مراسم دعای ندبه دانشگاه، دیدمش! بار اول که دید اسماء رو رسوندم رنگش شد گچ! بجان خودم به اسماء نگاه هم نمیکنه ها! اما بد جور حواسش بهش هست! رفتم باهاش حرف زدم و خودمو معرفی کردم تا رنگ و روش برگشت! یکم رفیق شدم باهاش! بچه با مرام و خوبیه! همه سرش قسم می خورن! یک جورایی عین خودته داداش!
حسین گفت: فکر کنم باید با اسماء حرف بزنم!
~~~~
مراسم برگزار شد. باز هم روضه و منبر و سینه زنی. باز هم اشک و حسرت و دربه دری!
شام دادند و بیشتر جمعیت رفتند. حسین دم در اسفند دود میکرد و مهمانان را بدرقه می کرد. وقتی دید. کسی از خانه خارج نمی شود، وارد خانه شد و دید چند نفر دور پدرش حلقه زده اند. پدرش کمتر تا پایان مراسم می ماند. بخاطر کهولت سن و درد پایش، قبل از شام به طبقه بالا می رفت. اما امروز جمعیت زیاد بود و زنها به طبقه بالا راهنمایی شدند. شام کم بود اما خداراشکر به همه رسید. عادت مادرش بود که می گفت: هر کسی شام خورد، یک ظرف هم بدید ببره خونه، شاید کسی چشم به راه غذای نذری باشه!
اما امروز کفگیر به ته دیگ خورد و دیگر چیزی برای خانه بردن نمانده بود.
کنار پدرش نشست. احمد از جنگ می گفت و از انقلاب. از روز هایی که گذشت و اما رد آن بر پیکر مردم ماند که ماند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر 💖
قسمت۱۲۴
احمد برای جوانان حرف میزد و حسین دم در ایستاده، تکیه به دیوار داده، با عشقی بی نهایت به اسطوره اش نگاه می کرد. احمد فقط پدر نبود برایش، که عشق بود، اسوه بود، اسطوره بود! آنقدر از انقلاب و جنگ خوانده و شنیده بود که بداند پدرش یکی از قهرمانان بی نشان دنیاست. همان هیرو هایی که هالیوود تخیل میکند! فقط این هیرو، عضلات تکه تکه ندارد، نگاه پر غرور ندارد، برای کشتن ساخته نشده! این اَبَر قهرمان، هر چه قوی تر باشد، نگاهش محجوب تر می شود. با تمام عشق و ایمانش می جنگد. از کشتن لذت نمی برد ولی برای غیرتش، برای دینش، برای کشورش، برای ناموسش خون میریزد و خون می دهد! اسطوره ای که عاشق زنی بود و عاشقش ماند. با یک پای مصنوعی، پا به پای کودکانش دوید! آنقدر بزرگ بود که سایه حضورش امنیت آفرید ولی دیده نشد.
اسماء آن شب مقابل عکس علی که در اتاقش بود ایستاد: امشب برای تو بودا خان داداش!
قطره اشکش را پاک کرد: کمکم کن داداش! دستم رو بگیر! خیلی درمونده ام! کمکم کن!
علی با آن چشمای خندانش هنوز نگاهش می کرد. همان که لبخند روی لب اسماء می آورد. صورتش را روی صورت علی گذاشت و گفت: خوبه که تو رو دارم.
صدای حسین را از پشت سرش شنید: ما هم که هیچی! اصلا قبول نیست داداش علی! چرا تو از همه خوش تیپ تری؟