اسماء اشکش را پاک کرد و خندید: فقط خوشتیپ تر نیست که! خوش اخلاق تر هم هست! غرغرو هم نیست!
حسین دست روی سینه اش گذاشت و تعظیم نمایشی کرد: عفو بفرما بانو!
صاف ایستاد و گفت: یعنی من اینقدر بدم؟
اسماء خود را در آغوش برادر انداخت: نخیرم! تو هم عین داداش علی خوبی!
حسین سرش را بوسید و گفت: پس چون می ترسی حجم خوبی تو خونه بالا بره، به اون بدبخت می توپی و ردش می کنی؟
اسماء همان جا ماند و گفت: نه! چون عاقبت عین تو و داداش علی میشه، قاب عکس رو دیوار و یک عمر دلتنگیه می گم نه!
حسین محکم تر بغلش کرد و گفت: طول زندگی چه اهمیتی داره؟ مهم عمق زندگیه!
اسماء نگاهش را بالا آورد و چشمهای پر از غمش را به حسین دوخت: شما هیچ وقت غم چشمهای خاله آرزو رو ندیدین! وقتی میاد اینجا و نگاهش به قاب عکس داداش علی میوفته، یک غمی به چهره اش میشینه که دلم میخواد بمیرم براش! با اینکه عاشق عمو مجیده، با اینکه بچه هاش بزرگ شدن اما یک حسرت تو دلش شده که هنوز بیرون نرفته! من نمی خوام عمرم و پای حسرت بذارم!
حسین چشمان اسماء را بوسید: می تونی با شکستن دلش کنار بیای؟ با حسرت لحظه هایی که می تونست برای تو باشه و نبود! تا حالا دو سالش رو از دست دادی! تضمینی داری که مردی که دنبال شهادت نیست، بیشتر عمر میکنه؟ مریض نمیشه و تصادف نمی کنه؟ بعد می تونی با مردی که اندازه خودت معتقد نیست، کنار بیای؟ کسی که قد تو ایمان داشته باشه، مرد جهاده! مرد جهاد هم بهترین و بزرگترین آرزوش شهادته! امشب خیلی زحمت کشیدی، همه چیز عالی بود! ممنون ازت! می دونی که داداش علی زود جواب زحمت های تو رو میده! گاهی بهت حسودی می کنم! فکر کنم خیلی خواهر دوست داشت که اینطور هواتو داره!
اسماء را تا کنار تختش همراهی کرد و گفت: اون بیچاره رو به جرم شبیه من بودن از خودت نرون! بهش فرصت بده! نذار فکر کنم حتی خواهرم که عزیزترین برای منه، من رو قبول نداره!
اسماء که روی تخت نشسته بود، با چشمهای نگران، دست حسین را گرفت: به خدا اینطوری نیست داداش! من به تو افتخار می کنم! خودت می دونی که تا دنیا دنیاست دنبال راه داداش علی و تو میرم! فقط از تنها موندن می ترسم!
حسین زانو زد و دو دست اسماء را در دستانش گرفت: مقامی بالا تر از همسر شهید هست؟ از زن وهب نصرانی یاد نگرفتی که خودت رو بهشتی کنی؟
اسماء گفت: آدم باید خودش، خودش رو بهشتی کنه! نمیشه به کس دیگه ای دل بست!
حسین لبخند زد: آفرین! اما راه رو گم نکن!
پیشانی اسماء را بوسید: من خیلی از داداش علی شدن فاصله دارم! من کجا و شهادت کجا! شب خوبی داشته باشی!
حسین که رفت، اسماء به قامتش که دور میشد نگاه کرد و گفت: بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی، شبیهشی! اونقدر که مامان هم نگران شده و خیلی نگاهت میکنه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت ۱۲۵
حنانه سر اسماء را که روی پایش بود نوازش کرد: چی شده جانکم؟ چرا بی قراری؟
اسماء با بغض گفت: داداش علی رو ناراحت کردم.
حنانه بی اختیار اشک از چشمش راه گرفت. اسماء ادامه داد: داداش حسین دیشب گفت آقای ترابی رو رد می کنم چون شبیه اونه! گفتم مثل داداش علی هستش! تمام این سالها، بعد از مراسمی که براش می گیریم، میومد به خوابم. همیشه میومد اما دیشب نیومد. دل داداش علی رو شکستم مامان!
حنانه آرام گفت: واقعا چون شبیه علی هست ردش کردی؟
بغض صدای حنانه، اسماء را هشیار کرد. بلند شد نشست و به صورت مادر نگاه کرد.اشک صورتش را خیس کرده بود. اسماء دست حنانه را بوسید و گفت: نه به اون منظور بد مامان! من نمی خوام بیوه بشم!
حنانه دستی به صورت اسماء کشید: بابای علی، آدم خوبی نبود. کاری به اینکه کی بود و چکار کرد ندارم، اما یک ماه بعد از عقدمون مُرد! بابات مرد خوب و با خدایی بود و هر روز هم بهتر و بهتر میشد! رفت و باز برگشت برام! آدم رفتنی میره! نمیشه به زور نگهش داشت! دو ساله از اون اصرار و از تو انکار! بذار با خانواده بیان. بذار بابات حرف بزنه! بذار مرد و مردونه جلو بیاد یک بار! اگه این بار هم ردش کردی هیچ حرفی نیست! اما به پدرت احترام بذار. بذار تو رو از پدرت بخواد! بذار بله یا نه رو بابات بگه بهش!
اسماء گفت: اگه بیاد همه قبولش می کنید.
حنانه لبخند زد: اینقدر آقا و موجه هستش؟
اسماء کودکانه لب ور چید و سرش را بالا و پایین کرد.
حنانه باز هم خندید: پس حتما بگو بیاد.
اسماء اخم کرد و معترض گفت: مامان! من برم بهش بگم بیاد خواستگاریم؟
حنانه آرام پشت اسماء زد: پاشو برو ببینم دختره پررو!
اسماء با لبخند دوید و به اتاقش رفت و روی تخت نشست و خندید. بعد نگاهش به عکس علی افتاد: داداشی! قهر نکن! کمکم کن! دستم رو مثل همیشه بگیر!