در باز شد و احمد با لبخندی از مهمانان استقبال کرد. حنانه در کنار احمد ایستاده بود و خوش آمد می گفت. حسین و محسن هم در پذیرایی به انتظار مهمان ها ایستاده بودند. مبلی که روزی حضرت آقا روی آن نشسته بود، هنوز رویش با ملحفه ای سفید پوشانده شده بود. یک دست مبل بود و صندلی های میز غذاخوری را چیده بودند. حسین کنار مبل روکش شده ایستاده بود تا کسی روی آن ننشیند. مرتضی برادر علی اکبر گفت: اون مبل مشکلی داره آقا حسین؟
حسین لبخند زد و گفت: این مبل متبرکه!
غلامرضا پدر علی اکبر پرسید: چطور تبرک شده؟
حسین کنار همان مبل روی زمین به عادت تمام این روز ها نشست و گفت: دوباری که حضرت آقا اومدن خونه ما، روی این مبل نشستن! چندین ساله که این مبل برای ما تبرک شده. هفته قبل هم که اومدن دوباره همین جا نشستن.
نگاه علی اکبر روی آن مبل ماند. نجمه خانم گفت: آقا اومدن خونتون؟ واقعا؟ خوش به سعادتتون! خوش به سعادت علی اکبرم!
طاهره خواهر دیگر علی اکبر گفت: ای کاش هفته پیش اومده بودیم!
علی اکبر روی صندلی جا به جا شد. حسین از روی زمین نگاهش کرد و گفت: راحت نیستی؟
علی اکبر که نگاه ها را متوجه خود دید گفت: نه، خوبه!
نجمه خانم رو به حنانه گفت: احتمالا منتظره بریم سر اصل مطلب! عروس قشنگم تشریف نمیارن؟
حنانه به احمد نگاه کرد و بعد با تایید احمد محسن به کمک اسماء برای آوردن چای رفت.
مرتضی رو به حسین گفت: شما چرا رو زمین نشستید؟ اینجوری ما معذبیم!
حسین گفت: راحت باشید. من از این مبل جدا نمیشم که!
احمد رو به حسین گفت: بابا جان! بیا رو صندلی بشین که مهمون ها هم راحت باشن!
نگاه احمد به حسین پیامی داشت که حسین بلافاصله بلند شد و یکی از صندلی ها را کنار همان مبل گذاشت و در جوار مرتضی نشست.
نگاه احمد به حسین میگفت: کمی با ما باش! درکت نمی کنند!
اسماء و محسن با دو سینی چای آمدند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۱۳۴
علی اکبر با متانت و سر به زیر نشسته بود. اسماء میان تعارفات معمول در کنار محسن جای گرفت. وقتی با اجازه احمد و حنانه، اسماء برای صحبت کردن بلند شد، علی اکبر پشت سرش وارد اتاقش شد. نگاهی به دیوارهای اتاق کرد و لبخند زد. عکس شهید صیاد و شیرودی و عکس دیگری روی دیوار ها بود. عکس رهبری در بالای این تصاویر نصب شده بود. شعر هایی در مدح سیدالشهدا و اتاق غیر اینها ساده بود. همان عکس ها هم در قاب های ساده نصب شده بودند.
نگاهش به شهیدی که نمی شناخت اما آشنا بود، افتاد. صدای اسماء که بفرمایید گفت و صندلی میز تحریر را برایش آماده کرده بود او را از فکر شهید بیرون آورد. تشکری کرد و نشست.
نفسی گرفت و در دل خدا را صدا زد. بعد آرام شروع به صحبت کرد: این دو روز خیلی به زحمت افتادین.
اسماء جواب داد: خواهش می کنم.
علی اکبر گفت: چهار ده تا چله زیارت عاشورا گرفتم برای شهدای گمنام تا شما اجازه بدید بیام! روزی که اولین چله رو شروع کردم فکرش رو نمی کردم چهاردهمین چله گره کارم رو باز کنه!
اسماء دلش زیر و رو شده! این مرد برایش چله نشین شده بود؟!
علی اکبر ادامه داد: همه از خاص بودن شما می گفتن. از اخلاصتون! از همتتون برای انجام کارهایی برای شهدا. توجه من اون روز به شما جلب شد که بعد از گرد و خاکی که طوفان کرده بود، اولین نفر بعد از تموم شدن گرد و خاک، خودتون رو به مزار شهدا رسوندین و داشتین تمیز می کردین. اون روز من فکر کردم کسی به فکر شهدا نیست، وقتی رسیدم دیدم خیلی عقبم!
نفسی گرفت: اسماء خانم! من شما رو با شهدا شناختم، از شهدا برای رسیدن به این لحظه مدد گرفتم، حالا می خوام خوب فکر کنید و هر سوالی دارید بپرسید. به من واقعا فکر کنید!
اسماء با تن صدای آرامی گفت: آقا؟
علی اکبر لبخند زد: مرادمه و مریدشم!
اسماء گفت: همپای روضه و هیات هستید؟
علی اکبر لبخند عمیقی زد: دنبال همپا می گشتم برای هیات!
اسماء گفت: شهادت؟
علی اکبر جدی شد: لیاقت می خواد که در من نیست اما دنبالش میدوم تا بهش برسم. شهادت خیلی بالاتر از منه و من نیاز به بال دارم و فکر می کنم شما کسی هستید که همسرتون رو بالا می برید!
اسماء سرش را بیشتر پایین انداخت: من از تنها موندن می ترسم!
رنگ از رخ علی اکبر پرید: یعنی مخالف شهادتید؟
اسماء سکوت کرد!
علی اکبر نگران شد. دستش تکیه به زانو داد: اسماء خانم! شما مخالف شهادت همسرتون هستید؟
اسماء صدایش لرزید: من از تنها موندن و چشم به راه موندن می ترسم!
علی اکبر گفت: یعنی شهادت مال همسایه؟ عکس و افتخارش مال ما؟ یعنی به حرف بگیم شهدا و و راه بریم مختلف شهدا؟
اسماء سکوت کرد و علی اکبر با شانه های خمیده راه خروج از اتاق را پیش گرفت.