بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ
رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالها
.سجدهی شکر به جا بیاوریم
آه خفیفی میکشم، کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست
.سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده
.کم کم صحبتها شروع میشوند و هر کس چیزی میگوید
بیماریِ خانمجان که از نظر پزشکان بهخاطر کهولت سن است؛ ولی بهنظر من برای دوری آقاجان است و
اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر
!بار نرفتنش
!که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست
.با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقهام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش
.از من دور است و محال است دستم را دراز کنم
!خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را
کاش مثل مینا، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ
.دلم نمیماندند
.همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد
:متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم
فکر آدمها رو میخونی؟ -
.میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند
.نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده -
.در حالی که ته دلم غنج میرود، اخم الکی میکنم و ظرف را میگیرم
کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و
!مهدی باشیم
اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم و آن زمانهایی که
.مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیم چی عشق 💖
پارت سوم
جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی
.خوشعطر خانمجان بود
!مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟
***
.پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم
!طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم
.بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم
.باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند
اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند
!وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها
:دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند
چرا...چرا...چرا..؟«
ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی
»بیا ای پاسخِ همه دردهای من
درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و
.منتظر نگاهش میکنم
:لبخند میزند و میگوید
!اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی -
میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که
.راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده
.شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم -
:ابرو بالا میاندازد
آهان، بله! میگم هانیه؟ -
.این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد
!استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟
:قبل از اینکه حرفی بزند میگویم
.زهرا هم خوبه -
:میخندد و میگوید
!تیزی ها -
.با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود
.من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته
چی شده هانیه؟ -
...زهرا -
نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟
:تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم
...زهرا این هفته عقدشه -
!به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم
فصل3
.کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم
.نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند
.ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند
یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط
خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه
ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق
.اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم
به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم
.میخواستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸