رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت_بیست_و_یکم
چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. روسریام را پشت سرم گره میزنم و رو به
:مهدی با لحن جدی و تن نظامی میگویم
اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن اینجا اینطوریه دستمون -
.میندازن... من اون دوتا رو میشناسم؛ تا الان خونهشون مرتب و تمیزه
:با حالت بامزهای پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
!اطاعت فرمانده -
***
.از خستگی روی زمین می افتم
:مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید
.آخه عمو و زنعمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن -
.مامان میگفت تنها بچهامی، آرزومه هیچی کم نذارم برات -
دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟ -
جونم؟ -
!من گشنمه -
!خب؟ -
خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم -
!الان هشت شبه
:رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم
!اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم -
:دهانش باز میماند، با تعجب میگوید
آشپزی بلد نیستی؟ -
!نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم -
چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟ -
جانم؟ -
!جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد -
:با حرص میگویم
و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهینخانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ -
نه؟
:اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم
!بدت هم نمیاومده انگار -
:خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید
تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟ -
...آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه -
:دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید
نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟ -
آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای
تپشهایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به
:سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید
مهمون نمیخوای صابخونه؟ -
خوشحال از جایم بلند میشوم و منتظر میایستم. اول زهرا که چادر سورمهای گلداری سرش کرده و
بعد عموسبحان با قابلمهای در دستش وارد میشود. زهرا را در آغوش میکشم. عمو نزدیکم میآید و
:آرام پیشانیام را میبوسد. رو میکند سمت مهدی و میگوید
.گفتم این برادرزادهی من که غذا مذا بلد نیست درست کنه، به داد شکم اون یکی برادرزادهام برسم -
مهدی میخندد که با دیدن اخم الکیِ من خندهاش را جمع میکند. عمو سری به نشانهی تأسف تکان
:میدهد
..!زن ذلیل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق
پارت_بیست_و_دوم
هی عمو؟ -
چیه وروجک؟ -
!اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل -
!زن ذلیله دیگه -
:میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید
.فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه -
.و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند
*
مهدی؟ کجایی؟ -
از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم،
.مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند
سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟ -
:به سمتم برمیگردد
سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ -
.جماعت دونفره بخونیم
.باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم
وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این
!نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق
:سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد
!قبول باشه هانیه خانم -
!قبول حق باشه آقا مهدی -
.با چادرنماز چهقدر معصومتر میشی -
:لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم
میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟ -
:میخندد
.چشم فرمانده... الان میرم -
*
سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که
واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و
:میگویم
!بده من -
:ابرو بالا میاندازد
.نه... خودم انجام میدم -
.اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم -
از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد.
چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به
:پوتینهای تمیز و براق. جلوی چشمهایش میگیرمشان