مامان کاسه آب رو پشت سرش ریخت، بغضش رو قورت داد. همه رفتن داخل ولی من تا لحظه‌ی آخر تو کوچه ایستاده بودم. باد شدیدی می‌وزید و هوا کم کم طوفانی میشد ، بیشتر از این نمیشد بیرون ایستاد چون باد به قدری شدید بود که درخت ها رو خم میکرد ، وارد خونه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم. خونمون ساکت شده بود. هوا دلگیر و طوفانی... انگار اونم میدونه خداحافظی با بابا چقدر سخته حوصله هیچ کاری نداشتم ولی یاده تکالیفم که افتاد رفتم سراغ گوشی. گوشیم رو برداشتم و شماره ستایش رو گرفتم تا تکالیفم رو بپرسم امشب ، شام رو ۳ نفری خوردیم ، لقمه‌ها هیچ کدوم از گلو ی ما پایین نمیرفتن بدون بابا غذا چی بود ؟؟ رشته پلو ، غذای مورد علاقه بابا ، چجوری این غذا رو بدون خودش بخوریم ؟؟؟ آخه بابایی نکنه دیگه مجبور شیم همیشه ۳ نفری غذا بخوریم ؟؟ نه به موقع رفتن که زمان زود گذشت نه به موقع آمدن که زمان ثابت مونده... 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره قبولی قسمت۱۴ تمام این مدت نبود بابا به وضوح حس میشد ، چشمای مامان از بس گریه میکرد قرمز شده بود و هر شب بالشش خیس از اشک ..... چقدر بابا رو دوست داشت و من نمیدونستم ، بیچاره مامان چه حالی داره ، پدرش شهید شده بود نکنه همسرش هم شهید شه ؟؟؟؟؟خدایا چرا این بار ما اینجوری شدیم؟؟ همیشه که بابا میرفت جبهه خیلی ناراحت نبودیم ولی این بار فرق میکرد نکنه بابا شهادت رو بیشتر از من دوست داشته باشه ؟؟؟ نکنه شهدا طلبیده باشنش ؟؟؟؟ نکنه دیگه برنگرده ؟؟؟ تمام این مدت این فکرها مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیگذاشت نفس راحتی بکشم هر ساعت به اندازه سال ها طول میکشید محمد اصلا تو حال خودش نبود ... میخواست بره راهیان نور ولی مامان اجازه نمیداد بره.......... هر بار با اشتیاق جلو پنجره منتظر برگشت بابا می‌نشستم که از حیاط واسم دست تکون بده و احترام نظامی بگذاره...ولی اینبار منتظرم فقط سالم برگرده..... اما چقدر زود ، دیر شد ... . . . اون روز تو مدرسه غوغا بود همه بچه‌ها بال درآورده بودن از خوشحالی ، همه از آمدن پدرهایشان خوشحالی میکردن ، انگاری دیشب با پدرهایشان حرف زدن ، چرا بابا به ما زنگ نزد ؟؟ ستایش به من خیره شده بود و چیزی نمیگفت ، چرا خوشحال نیست ؟؟ ریحانه هم ساکت بود مگه باباش سالم نمیاد ؟؟ تو همین فکرا بودم که با صدای «کیانا» به خودم آمدم کیانا:_ شیوا ، بابای تو کجاست؟ نگاه نگران ستایش و ریحانه برگشت سمت من آمدم جوابی بدم که ستایش گفت : + هیس... کیانا مگه نمیدونی _ چیو ؟ نیم نگاهی به من کرد و در گوش کیانا چیزی زمزمه کرد که کیانا شوکه شد...... ساعت‌های کلاس برام بی معنی بود کاش زودتر زنگ بخوره برم خونه بابام رو ببینم. تو افکار خودم غرق بودم که دیدم همه بچه‌ها ایستادن منم ایستادم و متوجه حضور خانم ناظم شدم خانم ناظم : _بفرمایید دخترا ... دخترم شیوا هاشمی بیا با ذوق وسایلام رو جمع کردم هوراااا بابا آمده دنبالم اونقدر ذوق زده بودم که توجه همه رو جلب کردم پله‌ها رو دوتا یکی پایین اومدم ، با دیدن شخص روبروم لبخند از رو لبام محو شد ....... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی قبولی قسمت ۱۵ عمه !!!! عمه اونجا چکار میکرد ؟؟ چرا گریه میکرد ؟؟ نکنه ؟؟؟؟ با تمام توان آخرین پله هارم پایین آمدم و دویدم سمت عمه _ عمه .... عمه .... چی شده چرا گریه میکنی ؟..... عمه خنده از رو لبام محو شد. همه ذوقم پر کشید. همه‌ی سوالام بی جواب موند و فقط و فقط صدای گریه عمه تو سرم میپیچید با عمه تا سر کوچه آمدم چند تا ماشین یکم پایین تر بود انگار ماشین نظامی بودن .... عده ی زیادی از مردم با پیرهن‌های سیاه تو کوچه بودن یک آن ته دلم خالی شد با تمام توان دویدم سمت در خونه. کلی کفش جلوی در بود و صدای گریه و ناله میومد. ولی چرا تو خونه ی ما ؟؟؟ یه اعلامیه نصب شده بود. عمه دستمو گرفت که بریم داخل، ولی گفتم: _صبر کن عمه.... چی ؟؟... این که .... این که اسم بابای منه ..... 🕊« .....شهید رضا هاشمی را تبریک و تسلیت عرض میکنم...» فقط قسمت اخر اعلامیه رو دیدم. چییی ..... بابا ....... نه ...... رو زمین زانو زدم و بی اختیار گریه کردم مگه بابا قول نداد؟؟؟ نگفت میاد ؟؟؟ نه نگفت میاد...گفت هرچی صلاحه...یعنی این بوده؟... صلاح خدا بوده من بی بابا بشم؟ درد دوری و غصه خوردنم همش صلاح خداست؟؟ الان دلیل کارای ستایش رو فهمیدم ، الان دلیل گریه های مامان رو فهمدیم ، الان دلیل کلی مهمون رو فهمیدم ، الان دلیل ماشین های نظامی ، این مردم و گریه ها رو از خونه شنیدم و من الان فهمیدم بابا دیگه نمیاد .... یعنی دیگه هیچ وقت نمیبینمش .....