رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نمره قبولی💖
قسمت۱۲
وارد مدرسه شدیم ، بچههای کلاس ما گوشه ای جمع شده بودن و حرف میزدن با ستایش به جمع اونا اضافه شدیم که «ریحانه» حرفش نصفحه موند
_ مامانم کاغذ رو گرفت و گذاشت لای قرآن .......
وای من کلا قضیه اون کاغذه رو فراموش کرده بودم.ریحانه هم مثل من باباش جبهه میرفت.همین قضیه هم باعث دوستیمون شد.
با تعجب و استرس گفتم:
+ ریحانه ، دقیقا اون کاغذ برای چی بود ؟؟
ریحانه به سمت من برگشت
_ وصیتنامه، بابای من میره جبهه و بخاطر همین توی کاغذی یادداشتی نوشت و امضا و تاریخ زد بعدم کاغذ رو به مامانم داد تا لای قرآن بگذاره
وااای خدایااا...این یعنی اون کاغذ...بابای من.....چرا کسی به من نگفت...؟؟؟
تا آخر زنگ متوجه هیچی نشدم و حالم گرفته بود. زنگ تعطیلی به صدا در آمد بی حوصله بیرون رفتیم و با ستایش به سمت خونه راه افتادیم به سر کوچه که رسیدیم ستایش گفت :
_ اگه میخوای تا خونه باهات بیام بنظر حالت خوب نیستا
به زور لبخند زدم :
+ چیزی نیست میتونم برم
از ستایش خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم اگر اون کاغذ همین وصیتنامه باشه چی؟ بابا هیچ وقت موقع جبهه وصیت نمیکرد تا رسیدن به خونه فکرای زیادی به مغزم هجوم اورده بود نزدیک در خونه بودم که....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی قبولی
قسمت ۱۳
نزدیک در خونه بودم که دیدم دو تا اقا با لباس رنگ خاکی جبهه با یه ساک تو دستشون، و چفیههایی که دارند، در خونه با بابا دارند حرف میزنند.
قدمهام رو خیلی آهسته کردم. بابا منو ندید غرق حرف زدن بودن.از فاصله بینشون دیدم اون اقا که چفیهش مشکی بود محکم دست بابا رو گرفته بود. انگار که یه چی بین دستشون بود
بابا: _ نه سید جان من نمیتونم
اروم از کنارشون رد شدم. رفتم تو حیاط ولی همچنان گوشهام به اونا بود. چرخیدم صورتهای دوستای بابا رو دیدم.اون اقا که حالا فهمیده بودم سید هست، لبخندی زد و دستش از دست بابا درآورد. خداحافظی کردند و رفتند.
بابا اومد داخل و در رو بست. با سلامی که دادم تازه متوجه من شد. سلامم رو جواب داد اما مشخص بود حواسش به من نیست.
جلو در حیاط کفش عمو محسن و خاله آیه رو دیدم این یعنی هنوز نرفتن پس سعی کردم مراعات کنم به زور لبخند کج و کوله ای زدم و وارد خونه شدم،
حرفهای دوستم ریحانه، اومدن دوستای بابا، وصیتنامه......فکرهام روز به روز بیشتر میشد ولی من باید ظاهر خنده رو بودنم رو حفظ میکردم که کسی نفهمه.
بعد سلام و احوالپرسی گفتم فردا ۳ تا امتحان دارم و به اتاقم رفتم و زدم زیر گریه بالشم رو به صورتم فشار میدادم تا صدام بیرون نره
یک ساعتی گذشت که محمد در زد و وارد شد ولی با دیدن ظاهر من زود در رو بست و کنارم پایین تخت زانو زد
_ چی شدی تو شیوا؟؟
دیگه طاقتم تموم شده بود. هرچی تو دلم بود گفتم:
+ چرا نگفتی بابا میخواد بره جبهه؟ چرا نگفتی چی تو کاغذ بوده که بابا داد به مامان؟یعنی اینقدر من غریبه هستم اینجا؟؟ چرا به من نگفتین که بابا وصیت نوشته؟؟
محمد نگاهی غمگین به من کرد
_ چی .... تُو .... تو اون نامه بودش خب.... من....
وسط حرفش پریدم و با غصه گفتم
+ فقط بگو چرا ..... کسی بهم نمیگفت ؟؟
محمد جدی شد و گفتم
_ اینبار مثل همیشه نیست ، بهتره تو این مدت فکرت رو درگیر نکنی
اشکام بند نمیاومد بریده بریده گفتم:
+ حال...ا... کی... می...ره ؟؟
محمد اروم و مهربون گفت
_ چهارشنبه همین هفته
+ ولی اون که گفت یک یا دو هفته دیگه
_ کاریه که شده شیوا
این رو گفت و رفت
آخه چطور فکرم رو درگیر نکنم؟ بابام داره میره جبهه، تازه اونجور که محمد گفت اینبار مثل دفعههای قبل نیست، یعنی قراره چی بشه؟
بیرون رفتم تا با عمو محسن اینا خداحافظی کنم ..
.
.
با صدای مامانم که بازم با تلفن حرف میزد از خواب بیدار شدم، عمه اینا قراره امروز بیان
چقدر مهمون دیگه خسته شدم
سرم داره از درد میترکه دیگه طاقتم تموم شده ، ای خدا خودت کمکم کن. این مدت همش تو خودم بودم اینو بابا و مامانم فهمیده بودن
این روز ها مثل برق و باد میگذشت و هر روز مهمون پشت سر مهمون از خاله و دایی گرفته تا عمه و عمو .......
بالاخره روز چهارشنبه رسید ...
دیروز از ستایش خواستم به خانم معلم بگه امروز رو نمیام مدرسه
همگی همراه بابا تا دم در رفتیم، مامان ، بابا رو از زیر قرآن رد کرد
رفتم در اغوش پر مهر بابا
_ بابا برمیگردی دیگه ؟؟
مکث کوتاهی کرد، روی سرمو بوسید
+ هرچی صلاحه بابا جون
و بعد خداحافظی از ما سوار ماشین دوستش شد، دوست بابا که همون اقاسید بود، وقتی من و مامان و محمد رو دید از ماشینش پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد. چند دقیقه بعد با اشاره بابا که گفت ما بریم تو خونه، سوار ماشین شدن و سریع حرکت کردن.