پرسشگر به او کرد؛ نای حرف زدن هم نداشت! -بابا اینجوری میخوای بری با دختره حرف بزنی؟ ایمان اول متوجه منظور او نشد اما ناگهان گل از گلش شکفت. لبخند بزرگی روی لبش نشست! -ینی میذاره برم باهاش حرف بزنم؟! -بله با ذوق و شوق فراوان گفت: آخ نرگس...نرگس خیلی خیلی خیلی ممنونتم...جبران میکنم برات! نرگس خندید و گفت: خب بریم؟! -کجا؟ -خونه دیگه -پس...پس کِی با سودابه حرف بزنم؟ -چه میدونم...منو برسون خونه و برگرد باهاش حرف بزن! -نمیشه که منتظرمه -خب من چی کار کنم؟ ایمان من من کنان گفت: خب...خب... نرگس با اعتراض گفت: خب چی؟! اگه منو نمیبری سوئیچتو بده با ماشینت میرم...گواهینامه مم همرامه -آخه تا بعد از ظهر کلاس دارم...بعدشم که باید مامان اینا رو بیارم خونه تون...ماشینو لازم دارم نرگس ببخشید -ینی تنها برم؟! ایمان سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. البته نرگس اکثر مواقع خودش تنها به خانه میرفت، اما ایمان دیروز به نیما گفته بود که خودش نرگس را می رساند. نمیشد که به همین راحتی زیر حرفش بزند. اخم کرد و چهره ی عصبی ای به خود گرفت. ناگهان ایمان به کسی اشاره کرد و گفت: آها...بیا با صالحی برو نرگس متعجب به سمتی که ایمان اشاره میکرد نگاه کرد. یخ کرد! از ایمان توقع نداشت چنین حرفی بزند. صالحی هم که اشاره ی ایمان را دیده و حرفش را شنیده بود صورتش سرخ شد و سرش را پائین انداخت. نرگس هم عصبی بود و هم خجالت زده! -نمیخواد خودم با اتوبوس میرم! این را گفت و بدون اینکه منتظر جواب یا عکس العملی از ایمان بماند، رویش را برگرداند و رفت... -نرگس...نرگس...بابا نرگس وایسا نرگس بدون این که برگردد یا حتی توقف کند با صدای بلند گفت: گفتم که با اتوبوس میرم...برو منتظرته...خداحافظ -وایسا نرگ... بلندتر از قبل و با لحنی که نشان از عصبانیتش داشت گفت:گفتم خداحافظ ایمان هندزفری اش را در گوشش گذاشت و حواسش را به آهنگ سپرد. همیشه عادت داشت در خیابان که قدم می زند آهنگ گوش دهد. آهنگ گوش کردن باعث میشد تا توجه ش به اطرافش کمتر شود و نگاه های سرشار از ترحم خیلی ها کمتر آزارش دهد. از وقتی یادش می آمد نگاه غریبه های توی خیابان به او دو حالت داشت؛ یا ترحم بار بود به خاطر لنگیدنش و وبال؛ یا پر از تحقیر و چشم غره بود به خاطر چادرش! همیشه سعی میکرد غریبه های توی خیابان را نادیده بگیرد. آن ها رحم نداشتند! نگاه هایشان تا مغز استخوان او را می سوزاند و او فقط به این بی رحم ها و به سوختن خودش لبخند میزد! چاره ی دیگری هم نداشت! نمیتوانست فریاد بزند و بگوید: زیر این نگاهای ترحم بار و تحقیر آمیزتون آدم خاکستر میشه! د آخه مگه من مریخیم که اینجوری نگام میکنین؟! مگه من چی کارتون کردم که با نگاتون آتیشم میزنین؟! من و چادرم چه ظلمی در حقتون کردیم که باید چشم غره ها و تیکه هاتونو تحمل کنیم و دم نزنیم؟! من خودم به خاطر این وبال لعنتی عذاب میکشم چرا شما باید روزی صد بار با نگاتون، با تیکه هاتون، با ترحماتون آتیشم بزنین؟! چرا محکومم به تحمل و سوختن و دم برنیاوردن؟! فقط جرمم لنگ و چادری بودنه که به خاطرش با نگاتون کمر به نابودیم بستین؟! این فریاد های خاموش او بود که همیشه پشت لبخند دلنشینش پنهان می کرد! وای به روزی که فریاد های نزده اش، فریاد شوند بر سر غریبه های توی خیابان! غریبه های توی خیابان با دیدن لبخندش فکر می کردند که عقب مانده است! آخر مگر میشود آدم بلنگد و لبخند هم بزند؟! ولی برای او نظر غریبه های توی خیابان مهم نبود. نمیخواست به خاطر آن ها و نگاه بی رحم و سوزاننده شان خودش را از بودن محروم کند! تقصیر او نیست که این غریبه های توی خیابان همه چیز را با ترازوی خودشان می سنجند! از نظر آن ها کسی که پایش میلنگد ناقص و بدبخت و سربار است و کسی که چادر میگذارد قنداق پیچ و عقب مانده! پس از نظر غریبه های توی خیابان نرگس یک بدبختِ عقب مانده است! ولی خودش و خدای خودش و تمام آدم هایی که حتی ذره ای او را می شناختند این را می دانستند که نرگس اصلا بدبخت و عقب مانده نیست. همین برای او کافی بود! آتش گرفتن و سوختن زیر نگاه های غریبه های توی خیابان برایش عادت شده بود! به قول قدیمی ها از بس مار خورده بود افعی شده بود! از بس نگاه خورده بود لبخند میزد! سر به زیر و آرام راه می رفت و حواسش را به آهنگی که گوش هایش را نوازش می کرد، داده بود. از کنار مغازه ها و غریبه های توی خیابان می گذشت. فاصله ی دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس به اندازه ی یک ربع پیاده روی بود. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 13 آهنگ تمام شد و به سرعت آهنگ دیگری جایش را گرفت. دیگر به ایستگاه اتوبوس رسیده بود.