روی نیمکت ایستگاه نشست و دوباره حواسش را به آهنگی که توی گوشش پخش میشد داد. دیگر نتوانست حواسش را به آهنگ پرت کند. یک جفت پا مقابلش میدید که لحظه ای آن جا ایستاده بودند و تکان نمیخوردند. احساس بدی پیدا کرد. کاش می توانست پای راستش را جمع کند. تمرکزش به هم ریخته بود. جرأت نداشت سرش را بالا بگیرد و صاحب پا ها را ببیند! بدنش ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد. نگاهی حس نمیکرد. معمولا حتی وقتی سرش پائین بود هم میتوانست نگاه ها را حس کند ولی آن لحظه نگاهی روی خودش حس نمی کرد! شاید صاحب پا ها به او نگاه نمیکرد! نفس در سینه اش حبس شده بود و گر گرفته بود. ناگهان پا ها حرکت کردند و نرگس نفس راحتی کشید. دیگر سرش را بالا نیاورد تا ببیند صاحب پا هایی که چند لحظه جلوی او ایستاده بودند کیست. حس کرد کسی با فاصله از او روی نیمکت نشسته اما حتی به او هم نگاه نکرد. فقط در دلش خدا را شکر کرد که دیگر مردی در مقابلش و شاید خیره به او نیست! ولی هنوز هم به خودش میگفت: بهم نگاه نمیکرد! مطمئنم! اتوبوس آمد. تا به حال این قدر از آمدن اتوبوس خوشحال نشده بود! سوار اتوبوس شد و روی چهارمین صندلی از جلو و سمت راست نشست. خوشبختانه صندلی اش تک نفره بود! سرش را به شیشه ی پنجره ی اتوبوس چسباند و به بیرون خیره شد. پس از چند دقیقه سنگینی نگاه کسی را احساس کرد. نفر جلویی برگشته بود و به او نگاه می کرد! لحظه ای با بهت و حیرت به صورت نفر جلویی خیره ماند. بعد هر دو نگاهشان را به زیر انداختند! هر دو خجالت کشیده بودند! نرگس کمی دستپاچه شد؛ اصلاً انتظارش را هم نداشت! نفر جلویی برگشت. نرگس دست برد زیر مقنعه اش و هندزفری اش را بیرون آورد. آرامشش را به دست آورده بود. همانطور که پشتش به نرگس بود گفت: سلام -سلام...ببخشید نمیدونستم شما هم اومدید پوزخندی زد و گفت: خب شما اصن به پشت سرتون نگاه نمیکردید...توو ایستگاه اتوبوسم هر چی جلوتون وایسادم سرتون رو بلند نکردید -خب من خودم تنها هم میتونستم بیام و اصلاً انتظارشو نداشتم که دنبالم بیاید -ایمان گفت بیام پوزخندی از سر حرص زد و گفت: بعدا درستش میکنم خندید و گفت: چه خطرناک! دیگر هیچ چیزی نگفتند. نرگس بدون این که دوباره هندزفری اش را در گوشش بگذارد، دوباره به بیرون خیره شد. نشستن در اتوبوس زیاد هم برای او ساده نبود؛ مخصوصاً نشستن در سمت راست! از پشت شیشه ی پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه کردن، یعنی از بالا همه چیز را دیدن! مردم را از آن بالا میدید. مردم برایش دو دسته بودند؛ یک دسته که اسمشان را غریبه های توی خیابان گذاشته بود آن هایی بودند که با ترحم یا چشم غره و تحقیر به او نگاه می کردند. آن ها بی رحمترین انسان هایی بودند که می شناخت! با نگاه هم می توانستند همه ی وجود آدم را بسوزانند! و اما دسته ی دوم هم مردم عادی بودند که نگاهشان به او معمولی بود! او عاشق نگاه های معمولی بود! حداقل آتشش نمی زدند! و جوابی که او به هر دو دسته میداد فقط یک لبخند بود! سرعت اتوبوس زیاد نبود. مردم آن بیرون یا در خود مچاله بودند از سرما؛ یا هندوانه های شب یلدا را زیر بغلشان زده بودند و نرگس نمیدانست کجا می روند! یا منتظر تاکسی بودند؛ یا در حال سوار شدن در ماشین؛ یا دست در دست هم راه میرفتند و یا تنها بودند! سه ایستگاه را پشت سر گذاشتند و سه بار اتوبوس متوقف و پر و خالی شد، اما نرگس همچنان به بیرون و مردم نگاه می کرد. به ایستگاه چهارم که رسیدند، اتوبوس متوقف شد و نرگس هم با جمعیتی که پیاده میشدند، همراه شد. آن مرد که جلوی نرگس نشسته بود هم پیاده شد و با فاصله پشت سر نرگس شروع به حرکت کرد. نرگس شالش را محکم دور گردنش پیچید و تا روی بینی اش بالا آورد: اوووووف! کجایی بارون؟! هوا بس ناجوانمردانه سرد است! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 14 صدای قدم های مرد پشت سرش را میشنید اما بدون برگشتن به راه خود ادامه میداد. فقط چادرش را محکمتر گرفته بود، اما آن صدای پا ها اصلاً نزدیکتر نمیشدند و این خود احساس امنیت به او میداد. از آن مرد ممنون بود که هم این همه راه را فقط به خاطر یک حرف دنبال او آمده بود و هم فاصله اش را حفظ میکرد. در خیابان خلوتی پیچید و آن مرد هم! دیگر فاصله ی زیادی تا خانه نداشت. گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای گرفت: -الو -الو...بفرمائید -سلام...لطف کنید یه ماشین به اشتراک 126 بفرستید، منزل آقای اشرفی -سلام...چشم...تا پنج دقیقه ی دیگه میفرستم -ممنونم...خدانگهدار -خداحافظ ایستاد و مرد پشت سرش کمی دستپاچه شد اما او هم ایستاد. نرگس برگشت به سمت آن مرد و با لبخند و لحنی که سرشار از قدردانی بود گفت: ببخشید که