مزاحمتون شدم آقای...؟! سکوت کرد و مرد خودش را معرفی کرد: صالحی هستم -بله، آقای صالحی...ببخشید که مزاحتون شدم و مجبور شدید این همه راهو بیاید...زنگ زدم آژانس، چند لحظه همین جا منتظر بمونید ماشین میاد...بازم ببخشید و شرمنده...خدانگهدار صالحی سری تکان داد و زیر لب گفت: خداحافظ نرگس برگشت و چند قدم جلوتر رفت. دست کلیدش را از کیفش بیرون آورد و دروازه ی سفید رنگ خانه شان را باز کرد و داخل شد. وارد خانه شد. با صدای بلند سلام کرد. -سلام نرگس جان صدای عفت خانوم از اتاق خواب می آمد. نرگس به اتاق خودش رفت و لباسش را عوض کرد. مو هایش را باز کرد و وبال را هم از پایش درآورد. خودش را روی تخت انداخت و به اتفاقاتی که از صبح برایش افتاده بود فکر کرد. از کار ایمان خیلی حرصش گرفته بود. به پهلوی چپ برگشت و دستش را زیر سرش گذاشت. مو هایش توی صورتش ریختند. چشمانش سنگین شد. صدای زنگ گوشی اش او را از خوابی که داشت در آن فرو میرفت، بیرون آورد: اَه! چی کار داری باز؟! -الو -سلام نرگسی -علیک سلام آقای اشرفی -نرگس قهری؟ -امرتون آقای اشرفی؟ -نرگس اینجوری حرف نزن دیگه -اگه کاری ندارین قطع کنم -نه نه نرگس قطع نکنیا -امرتونو بفرمائید -نرگس...بابا نرگس ببخشید دیگه...اینجوری حرف نزن، باشه؟ نرگس جلوی خنده اش را گرفت و سکوت کرد. ایمان چون جوابی نشنید گفت: باشه نرگسی؟ -امرتون همین بود آقای اشرفی؟ -بله همین بود...زنگ زدم منت کشی! دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. -خب خندیدی...الهی شکرت! -خندیدم ولی نبخشیدم...امشب اومدی نیما خودش دخلتو میاره ایمان که لحن صدایش ملتمسانه شده بود گفت: نرگسی به نیما میگی؟!...نگو دیگه تو رو خدا...اون بفهمه باید جای دومادیم بیای سر قبرم الرحمن بخونی! نرگس بلند خندید. راست میگفت. نیما روی نرگس آن قدر غیرت داشت که اگر این را می فهمید حساب ایمان با کرام الکاتبین بود! -جون من بهش نگو نرگس، خب؟...اگه بگی سودی بیوه میشه ها! یک دفعه خنده ی نرگس بند آمده و با تعجب زیاد گفت: جان؟!!!...س ودی؟!!!...ینی به این زودی عقدش کردی؟!! -نه بابا عقد چیه...فقط شماره و آدرس خونه شونو گرفتم که به مامان بدم برای گذاشتن قراره خواستگاری(خندید) -نخند بینم! وقتی هنوز عقدش نکردی باید بگی سودابه خانم)کلمات را با محکم و با تحکم گفت(...ولی خوشم اومد خیلی تیزی!... تو فقط جلوی من سرخ و سفید میشدی دیگه نه؟! منو باش فکر کردم بری پیشش بخوای باهاش حرف بزنی حتما غش میکنی! ایمان بلند خندید و گفت: منو دست کم گرفتی خانوم اشرفی! -خب پس به زودی شیرینیتو میخوریم -آره...به شرطی که به نیما نگی...اگه بگی به زودی حلوامو میخوری نه شیرینیمو! نرگس خندید و گفت: باشه بهش نمیگم...ولی یه شرط داره -چه شرطی؟! -این آقای صالحی رو که فرستادی دنبالم واسشون آژانس گرفتم برن خونه شون...فردا تو باید پول آژانسشونو بدی...آندرستند سِر اشرفی؟! -اُه، یا (خندید) -خب پس تا شب رفع زحمت کن! بلند خندید و گفت: نرگسی مجبور نیستی انقدر رک باشیا -خداحافظ ایمان (با لحنی گفت که ایمان را وادار به اطاعت میکرد) -شب میبینمت...خداحافظ نرگسی 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 15 گوشی را قطع کرد. داشت اذان میزد. وبال را بست و از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. عیسی خان تازه از سر کار برگشته بود. -سلام بابایی...خسته نباشی -سلام نرگس بابا...سلامت باشی به دستشوئی رفت و وضو گرفت. به اتاقش برگشت و پشت میز تحریرش به نماز ایستاد. بعد از نماز به آشپزخانه رفت و برای چیدن میز ناهار به مادرش کمک کرد. ناهار را که خوردند عیسی خان و عفت خانوم برای خرید به بازار رفتند و نرگس ظرف ها را شست و به اتاقش برگشت. نیما کمی دیرتر می آمد. وبال را باز کرد و روی تخت خوابید. تنها مشکل زندگی او وبال بود که آن هم مشکل زیاد بزرگی نبود؛ البته اگر بقیه می گذاشتند! خانواده ی خوبی داشت و بالاتر از همه خدای خوبتری داشت! بیشتر جر و بحث های خانوادگیشان بین نیما و نرگس بود که بیشتر آن هم شوخی بود! همیشه خدا را شکر میکرد که مادر و پدرش زیاد در مسائل مربوط او دخالت نمیکنند و سختگیری هم اصلا توی کارشان نیست! از نظر عفت خانوم و عیسی خان نیما و نرگس دیگر به اندازه ی کافی بزرگ و عاقل شده اند که خودشان از پس خودشان بربیایند؛ به همین دلیل زیاد در کار های آن دو دخالت نمیکردند. آن ها دیگر آردشان را بیخته و الکشان را آویخته بودند! هر کاری که برای تربیت نیما و نرگس لازم بود انجام داده بودند و حالا دیگر همه چیز را سپرده بودند دست خودشان! البته اگر مشکلی برای یکی از آن ها پیش می آمد از هیچ کمک و مشورتی دریغ نمیکردند. همین عقایدشان بود که از تنش ها و دعوا هایی که بین بچه ها و پدر و مادر هایی به سن آن ها طبیعی بود، جلوگیری میکرد.